شکلات تلخ
کاش هیچگاه شیطانی نبود…! ای کاش متجاوزی به خاک سرزمین، به حقوق دیگران چشم طمع نمی دوخت، ای کاش هیچ گاه قابیل هابیل را نمی کشت. ای کاش آدمی، در سوگ هابیلی نمینشست، ای کاش زمین مزه خون انسانی را نمی چشید…!
خودخواهی تا کی؟ تجاوز تا کی؟ دم زدن از حقوق بشر و خود رعایت نکردن تا کی؟
روزهای کودکیم را به یاد دارم که گرمای دستان پدرم و نگاه مهربانش را آرزو داشتم؛ اما او برای دفاع از میهن برای بیرون کردن متجاوز از کشور در کنارم نبود. آن روزها تنها من نبودم که پدرش با او صبحانه نمی خورد. آن روزها تنها من نبودم که در آرزوی نوازش پدرانه تاریکی شب را به روشنایی روز کوک می زد. با این دل آشوبی که آیا باز بابا را می بینم گذر روزها و شبها را بر دیوار کوچک قلبم خط می کشیدم.
زمانی را به یاد دارم که پدرم بعد از ماه ها زنگ خانه را زد و من در نگاه اول بابا را نشناختم. خوب به خاطر می آورم حس غریب آن روزها را، آن زمانی که پدر باید می رفت، پدرها می رفتند! تنها پدرها که نه پسرها هم می رفتند و همه خوب می دانستند که ممکن است این رفتن برگشتنی نداشته باشد.
مادران با دستان پر مهر خود، همانطور که روزی گره قنداقه پسرانشان را بر روی سینه شان میزدند، با لالایی مادرانه آنان را در گهواره مهر به خواب می کردند… حالا زمان دفاع، پیشانی بند و بازوبند فرزندانشان را محکم می کردند، می گفتند: خدایا به علی اکبر حسین «علیه السلام» از ما قبول کن.
گاهی که با خود خلوت می کنم و خاطرات کودکیم را مرور می کنم هر ورقش مانند شکلات تلخی است برای کام روحم. زمانی که با دختر دایی هایم سر بر یک بالش می گذاشتیم، شیرین بود ولی از ترس اینکه نکند دیگر بابا نیاید، این شکلات شیرین تلخ می شد.
زمانی که دختر عموهایم را گریان می دیدم در شهادت پدرشان، افتخار شهادت عمویم شیرین بود اما نداشتن دستان پر مهر پدری دخترانش، چنان بغض تلخ در سینه ام می نشاند که گویی من، من دیگر پدرم را نمی بینم.
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیل اله … .
فاطمه حاجی بابایی، اول پاره وقت