آغوش خدا
دوست داشتم حس کنم شاگرد امام جعفر صادق علیه السلام شدن را …
دوست داشتم بدانم چه باید کرد برای سربازی و ریزه خواری صاحب الزمان …
دوست داشتم راهی کوتاه پیدا کنم برای بنده خوب شدن، دختر، خواهر، همسر و مادر خوب شدن …
دوست داشتم دلم آرام باشد؛ صبور، مهربان و فارغ از همه ی این دنیا زدگی شوم …
دوست داشتم ته ته ته همه ی ناامیدی ها، نداشتن ها، نخواستن ها، نبودن ها، بن بست ها، نگاهم به آغوش خدا باشد …
دوست داشتم …
تا اینکه همه ی این دوست داشتن ها به یک مسیر، هدف و مقصد ختم شد؛ حوزه علمیه، مکتب خانه آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف. و در اصل آغوش خدا.
و بر پیشانی ام که نه، بر دل و جانم مهر طلبگی حک شد.
حوزه ای که هم علمیه بود و هم عملیه، حوزه ای که چارچوبش را ایمان، پرهیزکاری، عمل صالح و برائت از خودپسندی و غرور تشکیل میداد، که سال ها به دنبالش بودم، خدایم را شکر کردم.
بعد از رسیدن به این موهبت الهی که آرزوی قلبی ام بود چه وظیفه ای دارم؟
خیلی فکر کردم که برای سپاس از خداوند چه باید بکنم؟ فقط به یک کلمه رسیدم «آدم» باشم همین و بس و ان شاء الله دغدغه ی هم ما طلبه ها انسانیت باشد و از خدای منان می خواهم که مرا از «من» رها کند که هیچ کس به اندازه «من» مرا اذیت نکرد.
از او می خواهم که عقیده هایم را از عقده هایم مصون بدارد.
از او می خواهم که، اراده ام را به زمان کودکی ام بازگرداند، همان زمانی که برای یک بار ایستادن هزار بار می افتادم اما ناامید نمی شدم.
و از او می خواهم به من کمک کند پیش از اینکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی فقط کمی با کفش های او راه بروم.
خدیجه تقی جراج پایه پنجم تمام وقت
صفحات: 1· 2