انتظار
صبح زود است. بوي اسفند فضاي كوچه را پر كرده است. قدم هاي عاشقان آقا بر روي زمين آب و جارو كرده، مي لغزد و لحظه به لحظه به تعداد منتظران افزوده مي شود.
پرچم هايي كه به نام آقا امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف زينت داده شده چشمان منتظران را به خود خيره كرده است.
من نيز خود را همراه بقيه عزيزان مهمان آقا صاحب الزمان مي ديدم. عجب مهماني عجيبي است. از همه اقشار عزيزاني با يك صميميت خاص همه سر اين سفره بزرگ جمع شده اند.
ديگران را نمي دانم ولي من يكدفعه جاي خالي صاحب خانه را حس كردم.
آقا ، مگر نه اين است كه وقتي به مهماني مي رويم صاحب خانه به ما خوش آمد مي گويد، كاش صداي خوش آمد گويي شما را مي شنيدم. همين كه حس كردم جاي آقامان بين همه ما خالي است اشك مجالم نداد و بغضي گلويم را فشار مي داد و هق هق كنان آقايم را صدا مي زدم:
يابن الحسن كجايي كي مي شود بيايي
با خود گفتم: آيا اين حالت يك منتظر است؟ آيا من منتظر واقعي بوده ام يا نه؟ ديگر انتظار و دعاي فرج لقلقه ي زبانم شده است. آيا دلم را آب و جارو كرده ام و وجودم طوري شده كه امام زمانم به من افتخار كند.
آقا، شرمنده ام. هر بار خواستم دردي از دل نازنينتان كم كنم و توبه كنم باز به گناه آلوده شدم و دل شما را خون كردم.
آقا! اين بار ديگر طاقت ندارم، بارگناهانم خيلي سنگين شده دستم را بگير و ديگر رها نكن و مگذار كه در اين لجن زار دنيا غوطه ور شوم و غافل از شما زندگي را به سر برم كه آيا اين زندگي ديگر ارزشي دارد يا نه؟!
الهام سادات ناصري نژاد