این کالا خریدنی نیست
مردی که با رباخواری ثروتمند شده بود تصمیم گرفت دیگر سختی نکشد و بقیه عمرش را با خوشحالی سپری کند؛ اما در همین موقع عزرائیل علیه السلام از راه رسید تا جان او را بگیرد. دنیا پیش چشم های مرد تیره و تار شد، زاری کنان به عزرائیل علیه السلام گفت: عمری زحمت کشیده ام حالا که وقت استفاده از دسترنجم شده آیا سزاوار است که بمیرم؟ اما عزرائیل علیه السلام توجهی به حرف های او نکرد و خواست جانش را بگیرد. مرد که عزرائیل علیه السلام را مصمم دید گفت: حالا که این طور است صد هزار دینار بگیر و سه روز به من مهلت بده . بعد از سه روز بیا و جانم بگیر! عزرائیل علیه السلام قبول نکرد. مرد گفت: دویست دینار به تو می دهم دو روز مهلت بده! باز هم قبول نکرد. مرد گفت: همه ی داراییم را می دهم فقط یک روز به من مهلت بده که زنده بمانم! بی فایده بود فرشته مأمور هیچ پیشنهادی را قبول نمی کرد. سر انجام مرد گفت: پس به اندازه ای مهلت بده که بتوانم جمله ای بنویسم و برای آیندگان بگذارم. عزرائیل به اندازه ی یک جمله به او مهلت داد. مرد قلم را برداشت و نوشت:
ای مردم، من می خواستم یک روز از عمرم را سیصد هزار دینار بخرم پس شما قدر عمرتان را بدانید چون عمر خریدنی و فروختنی نیست.
الهی نامه عطار