بهار دلها
هیچ چیز قادر نیست سکوت تنهایی قلبم را بر هم زند. نه صدای رفتن زمستان و نه صدای پای بهار .هیچ چیز قادر نیست جز صدای قدم هایی که انگار سال ها تمام وجودم برای شنیدنش به تنهایی نشسته است . حتی نمی خواهم صدای تپش های حیات را از عمق وجودم بشنوم. نه حتی نوری به انعکاس خورشید را به چشم ببینم و بوی شکوفه های بهاری را استشمام کنم. نمی خواهم کلامی، کلمه ای، حرفی به زبان جاری کنم که مبادا صدای قدم هایت را نشنوم. عمری است به انتظار آمدنت نشسته ام تمام فصول نه تنها بهار را . اگر نیایی و نبینمت!؟ اگر نبینمت و چشم هایم سوی خود را به خاک مرگ ببندد. اگر چشم هایم به زیر خاک آرام گیرند و نگاه منتظرم را با خود به قلب زمین برند، آنگاه چگونه می توانم چشم را فرش آمدنت کنم؟! چگونه می توانم دل خوش کنم به آنکه چون تو بیایی من همان می شوم که باید ؟! نه ! حتی فکرش هم برایم آنقدر سخت است که یارای اندیشیدن به آن را ندارم. پس با تمام سکوتم فریاد می زنم که بیا! امسال دیگر بیا و عید حقیقی را به ما هدیه کن. بیا از پس پرده ای که گویا حجابی شده بر قلبهای زمینیان. بیا و قدم بر چشم های منتظری بگذار که یک عمر به آرزوی دیدن تو هر روز و شب با قطره های انتظار خود را طراوت می بخشند و هر جمعه با زبان تمنّا بر غربتت ندبه می خوانند. تو بهار وجود من هستی و بهار دلهای همگان؛ تو تمام وجودم هستی؛ بیا ای بهار من؛ بیا و این جمعه را آخرین جمعه ی غیبتت نام بگذار و این سال را آخرین سال انتظار تا غربت غریب شیعه به آخر رسد.
فاطمه مومنی