دست نوشته ای از دانش آموزی خوش بین
یاد آن روزگاران بخیر،یاد کلاس اول بخیر، یاد معلم عزیزم که چقدر فداکارانه تمام هستی خود را در اختیارم گذاشت، بخیر، یاد آن شاخه گل ها، کارت تبریک ها بخیر، یاد نوشته ی پای تخته «معلم عزیزم دوستت دارم» بخیر، چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود، روز اول مدرسه سر کلاس نشسته بودیم معلم با آرامش خاصی وارد کلاس شد، اول سلامی کرد و خودش را معرفی کرد، بعد از ما اسم هایمان را پرسید، بچه ها یکی یکی اسم هایشان را گفتند تا نوبت به من رسید سکوتی کردم، معلم از من پرسید: عزیزم اسمت چیست؟ دوباره سکوتی تمام وجودم را فرا گرفت. معلم برای بار دوم پرسید : گلم اسمت چیست؟ باز از من جوابی نشنید، معلم آرام به بالای سرم آمد دستی بر سرم کشید و آرام گفت: عزیزم مگر گوش هایت نمی شنود؟ چرا جواب منو نمی دهی؟
او همیشه دوست داشت بچه ها لپ قرمزی باشند به خاطر همین دستش را بالا برد و به صورتم زد!! اما شاید او می خواست که در زندگی ام مظلوم و خجالتی نباشم و از حقم دفاع کنم…
روزی مرا به پای تخته خواند و از من خواست تا آب را بخش کنم، من هم در جواب گفتم که دو بخش است! معلم خندید. او همیشه عادت داشت ما را به اسم گل ها صدا کند به خاطر همین به من گفت: منگل آب یک بخش است؛ اما شاید او می خواست آن قدر صبور باشم که از حرف های نامربوط مردم خسته نشوم!!
هر چه پرسید جواب دادم بعد او دست در کیفش برد و آن جایزه ای که من دوست داشتم بخرم را در دستش دیدم، خوشحال شدم، آری خط کش بزرگ و خوشگلی بود. او به من گفت دستت را باز کن ، من با شادی تمام دستم را باز کردم، تا هدیه را از او بگیرم، اما نه انگار اشتباه کردم او محکم به دستانم کوبید… اما او شاید می خواست تا دست هایم سست نباشد و محکم شود و در زندگی گام های محکمی بردارم و از خارهای کوچک زندگی نهراسم! گاهی وقت ها دست خطم را به بچه ها نشان می داد و می گفت: بچه ها مانند این خط ننویسید! همه می خندیدند و اغز دست خط من خوشحال می شدند. اما شاید او می خواست که دست خطم بی تا باشد، شایدم می خواست عیبم را قبل از اینکه دشمنانم به من بگویند دودستی تقدیمم کند تا هر چه زودتر خودم را اصلاح کنم.
این همه خوبی، این همه نیکی و این همه نیکی همه در معلم من خلاصه شده بود…
معلم عزیزم دوستت دارم.
لیلا عوض زاده ، پایه سوم.