دل من و دامان تو
31 خرداد 1391 توسط محمدی
تا چند دلم بی سر و سامان تو باشد
وقت است که دست من و دامان تو باشد
از طلعت خود پرده برانداز که خورشید
چون ماه نو از حلقه بگوشان تو باشد
هر جا که گل روی تو در جلوه در آید
گر بلبل قدسی ست غزل خوان تو باشد
حیرانی دل گر چه ز خود نیز نهفتیم
اما همه دانند که حیران تو باشد
از کار دلم عقده ی غم، کس نگشاید
چشم همه بر عشوه ی پنهان تو باشد