دیروز تا امروز
آن روزها وقتی سال تمام می شد همه بچه ها خوشحال بودند که تعطیل می شوند و به خانه می روند. زیبا و نرگس از مسافرت هایشان تعریف می کردند. سمیه می گفت هفته ی آخر سال را می خواهد در خانه تکانی به مادرش کمک کند. اصلا او قورت می انداخت چون هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. وقتی به خانه می آمدم مادرم را می دیدم که مشغول کار است چون وسایل شیک و قدیمی نداشتیم مادر استکان های قد و نیم قد خانه را در وایتکس قرار می داد بشقاب های پذیرایی را با اسکاج می سابید وقتی توت فرنگی های کف بشقاب را می دیدم متوجه می شدم که از سال قبل کمرنگ تر شده اند خیلی خوشحال بودم که حداقل شش تا بشقاب مثل هم در خانه داریم مادر موکت های خط خطی کف اتاق را می تکاند ولی ان ها را نمی شست چون بیم آن را داشت که نکند تار و پودشان از هم جدا شود. حیاط خاکی خانه را جارو می کرد و آب می پاشید و یک دستمال هم به سر و روی خانه می کشید دیگر هیچ کاری نداشتم چون
وسایل خانه مان به قدری کهنه و کم بود که یک روزه خانه تکانی به پایان می رسید. لباس های شیک ولی کهنه ای را که از رضوان خانم خیّر محل می گرفت به من و خواهرم شیوا می داد. شیوا که بزرگتر از من بود هر چیزی را نمی پوشید و ترجیح می داد لباس های خودش را بپوشد من لباسم را می پوشیدم و هر روز صبح به مدت یک ساعت خودم را در شیشه ی اتاق برانداز می کردم. مطمئن بودم که قشنگ ترین لباس های دنیا را پوشیده ام موقع غروب خورشید سراغ پدر را از مادر می گرفتم مادرم هیچ گاه حرفی برای گفتن نداشت اما نا امیدمان هم نمی کرد می گفت پدر وقتی می آید که شما بزرگ شده باشید. وقتی سال تحویل می شد جمعا سه نفر بیشتر نبودیم که عکس عموی شهیدمان را نیز کنار سبزه می گذاشتیم، شیوا می گفت حالا چهار نفر شده ایم.از روز اول عید درون خانه می نشستیم و منتظر بودیم که کسی درب خانه را به صدا در آورد اما هیچوقت کسی نمی آمد همه ی اقوام مادرم او را به خاطر ازدواج با پدرم ترد کرده بودند فقط دایی احمد بود که هر از گاه به ما سر می زد.
من بیشتر اوقات روز را خواب بودم چون نه کاری داشتم ونه حوصله ای. گهگاهی به سمت کوچه می رفتم کسی را نمی دیدم. همه ی همسایه ها عید را به مهمانی می رفتند. آخر شب صدای قهقهه ی خنده شان متوجهمان می کرد که به خانه برگشتند مادر شب ها خیلی زود می خوابید شیوا هم درس می خواند و به درون اتاق می رفت و در را می بست. هر شب از تنهایی گریه می کردم و فقط لحظه شماری می کردم که سیزده روز عید تمام شود و دوباره به مدرسه برگردم تنها تفریحم این بود که برنامه های تلویزیون را کامل ببینم آن روز ها گیرنده ی دیجیتال نبود کل تلویزیون را که می تکاندی دو تا فیلم می دیدی و چهار تا برنامه کودک. خلاصه عید را به یک روال می گذراندیم. وقتی چهار دهم فروردین فرا می رسید و ما می خواستیم به مدرسه برویم از خوشحالی بال در می آوردیم. وقتی قصه های مجید را می دیدم چندان ناراحت نبودم چون او هم مثل من تنها بود . می دانستم که خیلی از بچه ها مثل من هستند. امّا امروز همه ی بچه های تلویزیون پولدار هستند. همه بچه ها عید را با بهترین لباس ها سپری می کنند. امروز وقتی خانه تکانی می کنند دیگر خبری از موکت های پلاسیده نیست چون فرشهای رنگین خوش نقش و نگار جایگزین آن ها شده اند. امروز دیگر استکان هایشان را با وایتکس تمیز نمی کنند بلکه شبها ساعت 9 آنها را در پلاستیک زباله بسته بندی می کنند و جلوی در خانه می گذارند امروز دیگر بشقاب های ملامین با طرح توت فرنگی استفاده نمی کنند. چون در بازار بشقاب های آرکوپال برای جایگزین ظروف قدیمی به فروش می رسند. تمام زندگیمان را همه ساله عوض می کنیم. آن قدراضافه کاری می رویم و عرق می ریزیم بلکه بتوانیم از پس تجملات نوروز برآئیم . امروز دیگر آگاه نیستیم که کودکانی تنها در کنج اتاقی بغض کرده اند و در انتظار آمدن پدرشان هستند. دیگر صدا و سیما هم قصه های مجید را نشان نمی دهد چون بچه ها او را نمی شناسند واز زمین تا آسمان با مجید فرق کرده اند. آنها که بی بی قناعت کار ندارند ! مادرانی دارند که اگر سالی چند بار گردنبند عوض نکنند، آن سال را به کام خود و خانوادشان تلخ می کنند . امروز خانه را با مدرن ترین وسایل می تکانند. فرش ها را به قالی شویی می دهند چون حیات بزرگ ندارند. خلاصه با میکروسکوپ آلودگی های خانه را مشاهده می کنند و با بهترین پاک کنند ها آن ها را تمیز می کنند. دریغ از این که روی دلشان کیلومترها کینه و دشمنی انباشته شده است که با هیچ وسیله ای قابل شستشو نیست.
فریبا قادری(پایه اول)