نامه ای به امام زمان
ببخشید! شما محبوب مرا ندیده اید؟
سلام،
خوبی؟ …
خسته ام از جمله ی «خوبم و جز دوری تو ملالی نیست». خسته ام از نامه های «این جا هوا خوب است و …» یا « خبرت دهم اسماعیل دانشگاه قبول شد»
عادت کرده ایم که بگوییم منتظریم، عادت کرده ایم بعد از هر صلواتمان بگوییم: « … و عجل فرجهم» یا این که بعد از هر نماز دعای قرج را بخوانیم. حتی از روی عادت برای سلامتی امام زمان علیه السلام صوات نذر می کنیم، به نبودنش، به نیامدنش، به انتظارمان عادت کرده ایم.
آن قدردر این آخر الزمان در فتنه غرق شده ایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنی چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر قتل یکی، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل این که اگر پنج شنبه ها منتظر نباشیم، یکی از کارهای روزمره مان را انجام نداده ایم. یا فکر می کنیم اگر صبح های جمعه در مراسم دعای ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب مانده ایم، آخرین باری که صبح جمعه بیدار شدیم و از این که « او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کی بود؟ عزیزی می گفت: «خیلی وقت ها منتظریم،
منتظر تلفن کسی که دوستش داریم، یا نامه ای که باید می رسیده ولی نرسیده!یا کسی که باید می آمده. چند بار از این دست ها انتظارها برای کسی که مدعی انتظارش هستیم، داشته ایم؟… یک جای کار می لنگدراست می گفت یک جای کار می لنگد..
چند روز قبل، مرد نابینایی را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود، نه به ماشین هایی که برایش بوق می زدند توجه می کرد، نه به آدم هایی که مدام به او تنه می زدند، پسرکی کنارش ایستاد، زیر گوش پیرمرد چیزی گفت واو سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد، و بعد، پسرک با نرمی زیر بازوی پیرمرد را گرفت تا او را از خیابان بگذراند به وسط خیابان که رسیده بودند دیدم که لب های پسرک مدام تکان می خورد و بر لب های پیرمرد هم لبخندی نشسته، خیابان شلوغ بود و چند دقیقه ای طول کشید تا از عرض آن گذشتند و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت می کردند و می خندیدند، به سمت دیگر خیابان که رسیدند پیرمرد دستان پسرک را از بازویش جدا کرد و به سرعت به سمت لب هایش برد و بوسید … پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان از او دور می شد نگاه می کرد و خیره شده بود…
من هم مات شده بودم، پس از چند لحظه ای که به جای خالی پیرمرد خیره شده بودم، به خودم آمدم، صدای بوق ماشین ها و همهمه ی مردم به من فهماند که در دنیای بی رحم این زمانه، پیرمری دست عاطفه ی فراموش شده ی بشری را بوسید، دست کمک به همنوع ، دست « بنی آدم اعضای یکدیگرند ..» را
می بینی چقدر در آخرالزمان غرق شده ایم؟ از این روزهای روز مرگی،از روزهایی که با دیروز و فردایمان تفاوتی ندارند خسته شده ام…
چند وقت قبل - جایت خالی - میهمان امام رضا علیه السلام بودم،یکی از شب ها، با حال و هوای غریبی، گیج و منگ، تن به سینه ی سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دختری کنارم نشسته بود، چادرش را تا روی صورت کشیده بود و با خود زمزمه می کرد، « یا وجیها عندالله، اشفع لنا عندالله» یک نفر بلند بلند صلوات می فرستاد و کسی آن طرف تر خوابیده بود … از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالی که هر کدام گل سرخی در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت می کردند، یک صدا شروع به خواندن کردند:
«ای خدای من اومدم دعا کنم
از ته دلم تو را صدا کنم
ای خدا منم دارم در می زنم
یه شب اومدم به تو سر بزنم …»
با همین نوای دلنشین تا نزدیک ضریح آمدند و ایستادند، دست بر سینه و سرشار از حس احترام:
«… اومدم امشبو منت بکشم
چه کنم خیلی خجالت می کشم
همیشه کرامت از بزرگتراست
پیش تو دست پر اومدن خطاست.»
همه ی آدم ها می گریستند، همه ی آنهایی که خواب بودند و یا بیدار…تضرع عاشقانه شان که به پایان رسید، گل هایشان را به ضریح هدیه دادندو رو به قبله با دست های به آسمان رفته نشستند: « اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن…»
نمی دانم چرا نام زیبایش، گونه هایم را نیلوفری کرد…دعای فرج که تمام شد، برخاستند و با بغضی غریب شروع به زمزمه کردند:
« اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما باش!
نجف رفتی، کاظمین رفتی، کربلا رفتی، یاد ما هم باش!
مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا…»
و دور شدند، نا خود آگاه نیم خیز شدم، می خواستم دنبالشان بروم، بگویم: «ببخشید شما یک مرد میانسال را ندیدید؟ می گویند نشانش یک خال هاشمی است و یک شال سبز، شنیده ام مانند جدش، یتیمان را از محبت سیراب می کند، همچون سید الشهدا، مظلومان را از عدالت، همانی که همه ی آدم ها ، همه ادیان، موعود می نامندش…
ببخشید! شما محبوب مرا ندیده اید؟»