نامه ی یک سالمند به فرزندش
به نام مهربان ترین
پسر عزیزم روزی که تو مرا در دوران پیری ببینی سعی کن صبور باشی و مرا درک کنی … اگر من در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنم، اگر نمی توانم خودم لباس هایم را بپوشم صبور باش، زمانی را به خاطر بیاور که من ساعت ها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردم اگر در هنگام صحبت با تو مطلبی را هزار بار تکرار می کنم حرفم را قطع نکن و به من گوش بده ، هنگامی که تو خردسال بودی من یک داستان را هزار بار برای تو می خواندم هنگامی که ضعف مرا در استفاده از تکنولوژی جدید می بینی به من فرصت فراگیری آن را بده و با لبخند تمسخر آمیز به من نگاه نکن من به تو چیزهای زیادی آموختم.
آموختم، چگونه بخوری! چگونه لباس بپوشی و چگونه با زندگی مواجه شوی. هنگامی که در زمان صحبت، موضوع بحث را از یاد می برم، به من فرصت کافی بده که به یاد بیاورم در چه مورد بحث می کردیم و اگر نتوانستم به یاد بیاورم، عصبانی نشو.
مطمئن باش که آن چه برای من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث.
اگر مایل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نکن. به خوبی می دانم که چه وقت باید غذا بخورم. هنگامی که پاهای خسته ام به من اجازه ی راه رفتن نمی دهند دستانت را به من بده همان گونه که در کودکی اولین گام هایت را به کمک من برداشتی. و اگر روزی به تو گفتم نمی خواهم بیش از این زنده باشم و دوست دارم بمیرم… ناراحت وعصبی نشو روزی خواهی فهمید که من چه می گویم.
تو نباید از اینکه مرا در کنار خود می بینی احساس غم، خشم و ناراحتی کنی. تو باید در کنار من باشی و مرا درک کنی و مرا یاری دهی، همانگونه که من تو را یاری کردم که زندگی ات را آغاز کنی.
مرا یاری کن در راه رفتن، با مهربانی و مدارا کمکم کن که راه را به پایان ببرم. من نیز با لبخند و عشقی که همواره به تو داشته ام جبران خواهم کرد.
دوستدار تو پدر پیرت
نفیسه لطفی، پایه اول.