نظم
به نام ناظم هستی بخش
نه از این لحاظ بلکه از هر دری وارد می شوم همه چیز تنها به تو ای معبودم منتها می شود و من بنده ی حقیرت در دامانم تنها شرمساری است که از همه پیشی و سبقت گرفته، از زمانی که چشم به جهان گشودم نظم عالم را بر هم زدم تا چون منی را پذیرا باشد . از بدو تولدم نه زمان خاصی برای گریستن و خفتن و شیره جان مادر را نوشیدن نداشتم. پس تکلیفم مشخص و واضح است آه که چه خالقی دارم که ز مور و زنبور تا انسان موجود صبور را حول این محور چرخانده. راه را برایم معین نموده ولی من!!! افسوس و صد افسوس که من از این آموزش ها چه آموخته ام هیچ وباز هم هیچ!
نظم یعنی با حساب و کتاب جلو رفتن. نظم یعنی مورچه که راهی را می پیماید تابر توشه ی دست یابد وآنرا با زحمت بی شمار حمل سازد وذخیره زمستان سرد نماید که میداند که هیچ موری یاریش نخواهد ساخت. اما من!! آیا توشه ای برای آخرتم اندوخته ام. زمستانم راچه خواهم کرد؟ نظم یعنی عنکبوت که چنان تارها را یکی پس از دیگری کنار هم میگذارد که گویی استادی زبر دست با دستانی چیره دست طرحی برهم زده و چه زیبا نقش و طرحی!! اما من آیا تارهای وجودی درونم را طوری نظم داده ام که تنها در آن یاد خدا تجلی بخش باشد. نظم یعنی زنبور که با پرواز بالهای کوچکش را برای هدفی والا به حرکت وا می دارد و پس از دیدار با گل شهدش رابا عمق جانش مینوشد ومسیر بازگشت را بسیار خرسند طی میکند آری این است هدف زنبور که هر روز به نحو احسن به اتمام میرساند وهیچ گاه سرپیچی نمی کند اما من آیا هر آنچه را می باید به انجام برسانم می رسانم؟ آنچه را که رضای تو در آن باشد می نمایم؟ بدون هیچ سرپیچی و چموشی؟ نظم یعنی بهار، فصل تمام زیبائی ها. شکوفه زدن گل ها، جان بخشی به طبیعت و آغاز طراوت. یعنی تابستان فصل وفور میوه ها و نعمت های بی کران، آفتاب درخشان و گرمای سوزان. نظم یعنی پائیز وداع با هستی و ورود به نیستی. مردن پس از زنده شدن و زمستان یعنی سردی و سفیدی یعنی رستاخیز، عمر من به سان چهار فصل است. اما من!! تمام فصول را بسی سهیل از کف داده ام. آیا که من بهار دلم را به چه کسی اختصاص دادم که در تابستان گرم و سوزان تا چه حد از تب آن که باید می سوخت، شعله ور شدم که تنها در پائیز که فصل خزان من است، آنچه نباید او را یاد می کنم و تنهای تنهای رنجیده و بریده، مبهوت و فرتوت در زمستان فقط او را احساس می نمایم. زمستانم پیری و درماندگی من است که اندوهگین و شرمسار خواهان بخشش توام.
ss="MsoNormal" style="margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: justify;" dir="rtl">آری این قافله ی عمر عجب می گذرد و من تا چه حد قصور کرده ام، نمی دانم! سیر تکاملی ام به حهل و غفلت ختم شده . خوب که فکر می کنم حتی ذره ای از نظم آفرینش تو را به کار نبسته ام تا به نظامی دقیق بدل آید. تو چه ناظمی با درایت و صلابتی و من چه شاگرد بی نظمی که با مفهوم نظم هم بیگانه است. چه برسد به اجرای آن، من حتی در سال های عمرم هم نظم به کار نبستم چه برسد به ماه ها و روزها و ساعت ها و حتی ثانیه ها، ثانیه ای که یک پلک به هم می خورد، دقایقی که نوزادی متولد می شود و ساعاتی که خورشید و ماه و ستاره می درخشند و خاموش می گردند و روزهایی که سپری می شوند تا از دفتر صدبرگ عمر اوراق خورده باشد و ماههائی که گذرانده می شود تا آینده ای دور، نزدیک و نزدیک تر شود و سال هایی که غنیمت نشمرده ام و فرصت ها را پیش از پیش از کف داده ام. می خواهم منظم شوم و تو ای ناظم دقیق و رفیق من، تو که بی نظمی برایت جایی ندارد و در من افزون ترین جایگاه را. برکتی در نظم من ده که شوم همان شاگردی که نمره ی انضباطش فقط بیست باشد.سمیه ده باشی، پایه اول.