از زبان فرات
23 آذر 1390 توسط محمدی
تا قبل از آن روزی که چهره ی زیبایت در قاب دلم تصویر ساخت، فکر می کردم زیباترین چهره را ماه دارد. اما فهمیدم که اشتباه کرده ام و تو هم صورتت زیباست و هم سیرتت. افسوس که من تمام وقایع را می دیدم و بحری هستم که می سوزد. گویی لبان تشنه ی تو چیزی را زمزمه می کرد، فریاد زدم که همه ساکت باشید و خوب گوش دادم تا بفهمم سقای تشنه لبان چه می گوید. می خواستم پیغامش را همچون درّی در صدف جانم نگهدارم تا برای آیندگان بگویم. شنیدم صدای دلش را که چنین زمزمه می کرد : نه نباید آب بنوشم، گویا در اقیانوس چشمانش تصویر کودکی را می دیدم لبانش خاموش گشته بود اما حرف ها برای گفتن داشت، گویا دخترکی سه ساله را
می دیدم که بیشتر چشم به راه عمویش بود تا آب با اینکه عطش در سینه داشت و سوز در جگر. حرف های زیادی بین ما گذشت او می گفت کذشته از همه ی این ها آب مهریه مادر آنهاست، آن ها سروران این جهان و آن جهان اند و بر من مقدم اند. آنگاه ایثار رنگ معنا به خود گرفت، مشتش را باز کرد و آب را به من پس داد و آن آب اشک شد بر دیدگانم و موجی به پا خواست و فرو نشست و تاکنون من می گریم به یاد آن لحظات و افسوس که نتوانستم به جز حسرت کار دیگری بکنم. اما شما که قصه ی فرات را می خوانی بدان و آگاه باش که حسینی دیگر هم اکنون تشنه ی لبیک توست، گوش ده تا با دلت صدایش را بشنوی. صدای دلاور مردی که خواهد آمد تا انتقام مشک بی آب و لبان تشنه ی سقا و جگر پرسوز زینب کبری و لالایی های رباب را بگیرد.>انشاءالله
مریم یادگار صالحی، پایه سوم