آرام باش
- چگونه لحظه های نبودنت را آرام گیرم، در حالی که تو مایه ی آرامشم بوده ای. چگونه قلب نیمه جان و جگر سوخته ام را همراه خود سازم تا پیامت را در قلب تاریخ حک کنم که تو صاحبِ خانه ی قلبم بوده ای و تسلّای غم هایم. نه! تو تمامی وجود و تمامی هستی من بوده ای، چگونه بعد تو من باشم و تو … ؟!
لحظه ی آمدنمان را به خاطر داری؟! آن لحظه که عباس تمام عشقش را فرش راهم ساخت تا بر خاک سوزان نینوا پا نگذارم، یادت هست اکبر بود، عون و جعفر بودند، یادت هست قاسم را، چه شوری داشت و علی اصغر چه آرام وساکت … . اما حالا، حالا فقط
تو هستی، تو که از کودکی تکیه گاهم بوده ای و تمام شادی ام؛ چگونه بعد از تو تاب آورم که تو جان منی. نه! نه نمی توانم؛ می گویی آرام اما نمی توانم. مگر می توان در سرزمین بلا بود و اشک نریخت، مگر می توان رفتنت را دید و بعد از آن چشم بر جهان باز کرد. چگونه می توانم تو را در این صحرای تب دار عطش تنها بگذارم و یک کاروان دل را با خود ببرم. چه می خواهی از من؟ مگر تو خود می توانی رفتن مرا تماشا کنی و هیچ نگویی.- آرام باش زینبم، آرام! ای همیشه یاور من، ای مادرم، خواهرم، ای هستی ام! آرام باش که لحظه ی وصل نزدیک است و من تاب ماندن ندارم. تو که همیشه همراهم بوده ای، تو که هر چه گفته ام شنیده ای، با تمام وجود شنیده ای. این بار هم با برادر همراه باش! تو باید بمانی تا کربلا تا نهایت تاریخ زنده بماند. تو باید به کوفه بروی، به شام، به شهر خفتگان تاریخ. باید بروی تا صدای علی «علیه السلام» قلب های خاموش را روشنی دهد و کلام زهرا «علیها السلام» پرده های نفاق را کنار زند. تو باید بروی تا لبیک سکوت حسن «علیه السلام» گوش های ناشنوا را باز کند و سرخی پیام من تا ظهور، تاریخ را زنده نگه دارد. برو! برو که من و شهدای دیگر تا شام همراهی ات می کنیم و من و دست ولایی ام قلبت را آرام نگه می دارد تا آن زمان که می تپد… .
خانم فاطمه مؤمنی