اینجا همه جاست...
کوله بار عشق را با یک دنبا دل بستیم و همراه خوبان شدیم تا اینجا؛ اینجا که قلب تپنده ی ایران است و مأمن جاماندگان از حریم عاشقی. اینجا همان جاست که روحم پرواز می کند به آسمان بندگی. اینجا آنجاست که دعای خمسه عشر برایم رنگ و بوی دیگری دارد و دعای جامعه که زود تمام می شود. اینجا همان جاست که بغض غم های نبودن او را راحت می شکنیم و گریه های بلندت دیگر توجه کسی را به خود جلب نمی کند. اینجا همان جاست که غربت او را در تنهایی شما می توان دید. اینجا شکسته ترین دل ها را خوب می خرند.
درد همراهمان بود و اشک تمنای باریدن داشت. پاهامان تاب ماندن نداشت و چشم هامان تا اوج آسمانی که تو در زمینش پا نهاده بودی پر می کشید. صدای کوتاه و خسته مان با یکرنگی سکوت هم نوا می شد و تا کوه ها پیش می رفت، تا انعکاس یارب یاربش دوباره به گوش قلبمان برسد. تا اینجا که برسیم نمی دانم چطور سپری شد که دل طاقت ماندن در سینه را نداشت؛ اذن دخول را که خواندیم دست به دامان نگاه شما شدیم تا قطره ای اشک را مهمان راهمان کند به این امید که ما را به مهمانی پذیرفته اید. نیمه شب مهمان خان رحمتت شدیم که بنده در دل شب به آسمان نزدیک تر است و گدا را کمتر می شناسند، تنها کریم می داند که به نیازمند چه می دهد و هر کس در دلش چه می گذرد. قلبمان تنها بود و دست رأفت شما را به التماس می طلبید برای تپیدن که اینجا قلب تپنده ی جهان است و مأمن تمامی جاماندگان از هر رنگ و مذهب و آیین.
آقاجان! خود می دانی چقدر دوستت دارم به اندازه ی تمامی وجود ناچیزم و به اندازه ی فضل خداوندی پروردگارم. لذا اینکه دوباره پذیرای وجود ناقابلم بودی تو را سپاس می گویم و به درگاه معبود بی همتا سر به سجده می نهم به نشانه فقر و نداری ام و امید دارم به رأفت کریمانه ات که بزرگان گفته اند امام رئوفی و من از کودکی به ضمانت می شناسمت. قلب و دست و زبان و جانم را به شما می سپارم برای بنده ماندن و برای عاشق شدن و برای آرامشی که در دل شب به دنبال آن باشم.
فاطمه مؤمنی