دل نوشته
بسم الله الرحمن الرحيم
دقيقا نمي دانم كي و كجا بود كه اون چهره ي مهربان ومتبسم اش با اون چينايي كه زير چشمانش افتاده بود روي يك بنر بزرگ در سطح شهر ديدم. جاي جاي شهر پر شده بود از بنرهايي كه عكس او تنها يا همراه دیگر رفیقان سبک بالش. وقتي ديدمش نمي دانم چرا جذب او شدم نمي دانم چرا با اولين نگاهي كه به عكس او كردم حس خوبي به او پیدا کردم انگار سالها او را مي شناختم براي من غريب ونا آشنا نبود . با اين كه نمي دانستم اسمش چیست ؟ چه شخصيتي دارد؟ وقتي عكس هاي اورا درسطح شهرمي ديدم مي ايستادم و دقيقه های بی شماری محو عكس او مي شدم خواه ناخواه اشك در چشمانم جمع مي شد؛ دوست داشتم حرفهایي را كه تا به حال به كسي نگفته بودم را به او بگويم و با او بگويم از اين روزگار از اين دنياي پر از غم، از اين مردم كه خودشان را، آخرتشان را و مرگ را، همه را فراموش كردند ،اما اين حرفها را توی ذهنم مي گذراندم و به لب نمي آورم و اشك مي ريختم. احساس نزديكي به او مي كردم مثل برادرم و يا پدرم بود، خیلی نزديك، نزديكتر از آن ها و سالهاست كه مي گذرد و من همرازم، شايد همدردم را پيدا كردم بله وقتي دلم از اين روزگار و از اين بنده هاي خدا مي گيرد، وضو مي گيرم و زود خودم را سر قبرش مي رسانم و پايين قبرش مي نشينم و زار مي زنم اينقدر درد و دل مي كنم و حرفهایي را كه در دلم جمع كرده ام به او می گویم تا آرام شوم ،به صورتش وقتي نگاه مي كنم، آرامش پیدا می کنم؛ آرامشی كه هيچ جا پيدا نكرده ام، سر قبر اين فرشته پيدا كرده ام. او شخصي نيست جز او حسين خرازي.
سمانه طاهري