با پای دل
کوله بار دلخوشی هایم را بر دوش گرفتم و به راه افتادم. می خواستم درب خانه ای را بزنم که مطمئن بودم در را به رویم خواهند گشود. لحظه ای بیشتر طول نکشید برای رسیدن… .کوله بار را زمین گذاشتم؛ پر بود از دلتنگی، حرف های ناگفته و کلام نا تمام. اما امید هم آنجا بود گوشه ای آرام و بی حرکت.تمام دلتنگی ها و حرفهای گفته و نا گفته را کنار زدم و امید را با دو دست بیرون آوردم. در هنوز بسته بود. با آنکه یک قافله دل پشت در صف کشیده بودند اما راه به روی من باز شد. امید در را برایم باز کرد. اجازه ورود به من داده شد. پای راست را اول گذاشتم و آرام جلو رفتم با یقین قدم های بعدی را برداشتم که من پیش از آن غبار آلودگی ها را با باران اشک شسته بودم. حالا من بودم و او. من بودم و کریمی که کافی بود از او بخواهم. بسم الله گفتم و با یقین شروع کردم ” اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی …” کلام که به “رحمة الله و برکاته ” رسید چشم هایم را باز کردم. هنوز اطرافم پر بود از کسانی که آن ها هم به زیارت آمده بودند اما نه با ماشین و قطار و هواپیما.
امروز همه راضی بودند از زیارتشان که روز مخصوصه زیارت بود و روز برآورده شدن حاجات آن هایی که امید داشتن و یقین.
خدایا زیارت همه را مورد قبول قرار ده و عشق خود را و خاصّانت را به آن ها هدیه کن …
فاطمه مومنی