بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید با من می گوید خواهرم، انسان را باید به انسانیت شناخت و چهره اش را به نور و زبانش را به صداقت و لباسش را به تقوا و لبخند ملیح و دستانش را به گرمی قنوت و چشمانش را به آبشار اشک و پاهایش را به گام های بلند معنویت و سینه اش را به خزانه ی عشق توحیدی و قلبش را به کلبه صفا و تپش قلبش را به زمزمه ی یاالله یا رحمن و یاغفار. پس بیائید پاک همچون انسان زندگی کنیم و بمیرید چنان که پاک آفریده شدید.
پس چه شده است؟ ما رفتیم تا شما و نسل های آینده خوب زندگی کنید، مسلمان و شیعه ی علی علیه السلام باشید و پا جای پای ما بگذارید و رهرو راه ما باشید؛ ما رفتیم تا علی زمان تنها نماند؛
تا شما مالک اشتروار پشت سر ولایت حرکت کنید و با عمل خود، با حجاب، علم، پیشرفت و ایمان خود ، پاسدار ولایت و آرمان های ما باشید. ولایتی که مردی است که بوی خدا می دهد، مردی که نرگس وجودش با آب پاکی سیراب می شود، مردی که درخشش خورشید، صلابت کوهستان و آرامش صحرا را با خود دارد. خواهرم، ایا می دانی در چزابه، هویزه، طلائیه و حلبچه چه گذشت؟ آیا تا به حال پای صحبت های خانواده ی شهدا نشسته ای؟ زمانی خیابان های شهر قدمگاه گامهای استوار دلیرانی چون حاج همت و چمران و زین الدین بود؛ زمانی فرزندانی در این کشور زندگی می کردند که بوی بهشت می دادند. زمانی نام امام و رهبر اشک ها را جاری می کرد. ولی امروز چه! خیابان ها پر شده از عروسکانی رنگارنگ و از برخی مغازه ها و ماشین ها صدای ترانه شنیده می شود. خواهرم؛ اما تو چه تکلیفی داری؟ جایگاهت را بشناس خودت را بشناس، بدان که چه مسئولیت سنگینی بر دوش داری. من شهید، همه ی شهدا، جامعه، رهبر و در رأس همه خدا و امام زمانت عج الله تعالی فرجه الشریف چه انتظاری از تو دارند. پس بیا و با وجود خود، یا علی گویان نقاب از چهره کریه منافقان و بدکاران و بدخواهان بردار. و به محکم ترین تکیه گاه یعنی قرآن و اسلام تکیه کن و غنی ترین فرهنگ یعنی فرهنگ ایران و ایرانی را در این جاده راستی طلب کن.
فاطمه لاچینی، پایه 4