خاطره ات ماندنی است
خاطره ی زیارت هویزه (مزار شهید علم الهدی)
وقتی به یاد تو می افتم به یاد آن مزار پاک می افتم که در کنارش جانم آرام گرفت و پرنده ی دلم پرواز کرد دلم بی قراریش را نشانم می دهد گویی دیگر جان در این بدن یارای ماندن را ندارد گویی دوباره هوای پریدن در سر دارد انگار که خود، دست جانم را می فشاری تا ببری به بیکران آسمان.
انگار که جان از جنس تو است و تو از جنس خدایی، نمی دانم چگونه آن
لحظات ناب با تو بودن را به تصویر بکشم لحظاتی که سراسر عشق بود سراسر از خود بی خود شدن بود. وقتی سنگ مزارت را گرفتم انگار لحظه ای جان از بدن خارج شد و به عرشیان پیوست تو خود شاهد بودی هویزه میعادگاه عاشقانت بود و خود دیدی که چگونه مزار غرق گل و گلابت دریای جان را به تلاطم وادار کرد و جنگی میان جسم و جان برپاشد توخود چه آرام خفته بودی و ما را چه بی قرا کردی!علم الهدی تو خود گواه بودی و دیدی چگونه عَلَم و هدایتت جانها را میل به ملکوت داد. دلم هوای هویزه را دارد زمین و زمان هویزه شهادت می دهند که اگر تو نبودی هویزه ، هویزه نمی شد، جان که به اشتیاق وصل تو بی قرار هویزه اند و من نیز چنینم. سال ها از قرار ما در هویزه می گذرد اما هنوز باور ندارم که از تو دل کنده باشم هنوز طعم خوش پرواز را احساس می کنم انگار همین دیروز بود. بیا و به یار خسته ی در گل نشسته ات نظری کن، بیا و دوباره دلم را خدایی کن تو همچون سرورت حسین جان ها را خریداری بیا و بخر این جان بی ارزش را، بیا تا شاید دوباره احساس کنم که از نسل خدایم و باید بروم، بیا تا شاید دل از این دنیا بربندم.
پرواز زیباست اما با قلم سرخ کربلایی تو ای یار شبهای تنهایی. بیا سالها از زیارت هویزه می گذرد اما هنوز همانندش را نیافته ام دلم هوای تو را کرده. بیا تا شاید مهدی به پاس قدم های تو که در راهش نهادی نیم نگاهی به من رو سیاه کند. نمی دانم شاید تو نیز از من روگردانی گرچه این منم که خود تبر به ریشه ی احساس ها زدم و بریدم درخت خوبی ها را ولی باز این درخت جوانه زده شاید اثر همان نیم نگاه روز قرارمان باشد!!! بیا با علم حسینی ات دستم را بگیر تا شاید به پرچم سبز مهدی رهنمون شوم تو نظر کرده ی مهدی هستی تو را مهدی برگزیده تا شاید دل جوانان عاشق کویش را به پرواز در بیاوری جانم فدای آن جد بزرگوارت بیا تا شاید دوباره احساس کنم حس زیبای پرواز را.
الهه احمدی، پایه سوم