وقتی به یاد تو می افتم ...
وقتی به یاد تو می افتم
وقتی به یاد تو می افتم، نه، نه تنها تو، وقتی به یاد چشمان خسته ات، وقتی به یاد غربت غریبانه ات، وقتی به یاد قلب مالامال از عشقت به خدا می افتم، دلم می لرزد آری در آن هنگامه ای که نقش زیبای قامتت در یادم می آید دلم می لرزد، دلم می لرزد از پاکی خون سرخت، از عطر گلهای یاس که غرق پیکرت گشته اند، با من بگو از آن دمی که تنها تو بودی و خدای تو در میان لشکری از سنگ که نامشان دل بود، با من بگو از خلوت های تنهائیت، با من بگو از سجده های طولانیت، با من بگو از دردهای سینه ات، با من بگو از چه سربند یا زهرا می بستی؟! با من بگو از سرّ جمله ات که می گفتی: می روم تا انتقام صورت نیلی بگیرم!
ای تو تنهاترین تنهای صحرای تنهایی چه نامی بر تو بگذارم در حالی که تو بودی و تو نبودی در میان تنهایی ها، باز دلم می لرزد چرا که نمی توانم تو را صدا بزنم چرا که نمی توانم تو را بخوانم و می ترسم که از لبیک گفتن به تو بازمانم، کمکم کن ای سردار بر سرِ دار عشق، مرا دریاب، ای که دیوهای آهنی یارای مقابله با چشمان خدائیت، دستان حیدریت و بازوان زهرائیت را نداشتند، مرا دریاب ای که رگبار دشمن ضرری به شیره ی جان کربلائیت نمی زند، مرا دریاب ای که آسمان بوسه بر کف پایت می زند مرا دریاب ترسم که بی نصرت تو بر هول های زمانه غلبه نیابم . مرا دریاب.
الهه احمدی، پایه سوم