خدا می تواند
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. می خواستم به موقع حاضر شوم. با بچه ها از خانه بیرون زدیم، پسر بزرگم به مدرسه رفت و علی کوچولو هم با عنایات خانم فاطمه زهرا خیلی راحت راهی مهد شد.
یادم نیست روز اول مدرسه چه حسی داشتم ولی روز اول دانشگاه را خوب به یاد دارم. خیلی مضطرب بودم. نمیدانستم دانشگاه چه جور جایی است. از اینکه دوست خوبی پیدا می کنم یا نه؟ از اینکه آیا راه درستی را انتخاب کرده ام یا نه؟ از اینکه ناخواسته گرفتار موج بی بندو باری دانشگاه نشوم. و هزار فکر و خیال دیگر. اما امروز حس قریبی داشتم. حالتی مثل درد گلو، بغض نمی دانم اسمش را چه بگذارم؟ حس غرور، حس خوب هدایت، انگار فرد مهمی قرار بود خوشآمد بگوید. انگار دعوت نامه داشتم. هیچ وقت به اسمش دقت نکرده بودم.
حوزه علمیه زهرائیه سلام الله علیها
ولی امروز وقتی پرده ورودی را کنار زدم و وارد زهرائیه شدم چقدر این اسم به من آرامش داد. انگار وارد حریم اهل بیت شدم. و ناخودآگاه به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) سلام دادم. وارد سالن شدم. محو نگاه چهره های صمیمی و دوست داشتنی خواهران طلبه بودم که مراسم صبحگاه باتلاوت قرآن آغاز شد. آهنگ دلنشین صوت قرآن مرا به فکر وخیال فرو برد.
هفته پیش بود. صبح تاسوعا با جمعی از خانم های طلبه برای شرکت در مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام عازم حسینیه امام خمینی تهران شدیم. قرار بود شب عاشورا در حضور مقام معظم رهبری برای سرور و سالار شهیدان عزاداری کنیم. پس از ساعت ها انتظار،
صفحات: 1· 2