دل نوشته ی یک استاد
ز گهواره تا گور دانش بجــــــــــــــــــــــــــــووووووی :yes: :crazy:
داشتیم زندگیمون رو می کردیم، یک عده ای از خانم ها مثل … که شهر را با یک انگشت می چرخوندند؛ تدریس، تبلیغ، مداحی و … ناگهان صدایی از برون مرزهای شهر نجف آباد به گوش رسید که هان!!! ای اساتیدی که مشغول تدریس در حوزه ی مقدس زهرائیه هستید، آگاه باشید که از این پس شما نمی توانید به تدریس خود ادامه دهید. همه با تعجب از هم می پرسیدند، چرا؟ مگر چه شده؟ جواب آمد: چون که مدرک سطح 3 ندارید!!! گفتیم سطح 3 دیگر چیست؟ آیا می شود با توسل، نماز شب یا ورد و ذکر آن را به دست آورد؟!! پاسخ دادند: خیر شما باید در کنکور ورودی سطح 3 شرکت کرده پس از آن مورد مصاحبه قرار گیرید. با شنیدن این حرف از ما اصرار و از آنها انکار که آخر پس از این همه سال این قانون دیگر چیست؟ اما راه به جایی نبردیم که نبردیم.
گفتند: چقدر چانه می زنید به جای این حرف ها مشغول خواندن درس هایی شوید که گرچه آن ها را نخوانده اید اما حتما از پس امتحان بر خواهید آمد. مگر شما سابقه ی بیست ساله ندارید؟! :!:
گفتیم: چشم! ولی حالا بگویید ببینیم این سطح 3 چند سال طول می کشد؟ گفتند: شما کاری نداشته باشید همین که قبول شدید مجوز تدریس به شما داده خواهد شد. با شنیدن این حرف گل از گلمان شکفت که به به اگر این طور باشد به معلوماتمان نیز افزوده خواهد شد و چی از این بهتر؟
بگذریم خوش بختانه یا متأسفانه بعد از چند سال پشت کنکور ماندن بالاخره اساتید قبول شدند و کم کم صدای ارگان ها، نهادهای انقلابی، مراکز آموزشی و به ویژه روضه بگیران قهار در آمد که پس کجائید؟ این سطح 3 چه صیغه ای است که ما دیگر شما را زیارت نمی کنیم؟ خلاصه این که، کار یک شهر لنگ ماند …
بگذار بگویم از اولین روز ورود به ساختمان سطح 3؛ چادر نو، مانتوی نو و بالاخره کلی ذوق و شوق اما همین که وارد ساختمان شدیم چشمتان روز بد نبیند، پله هایی که تا اوج ترقی و پیشرفت کشیده شده بود و باید انها را یک به یک طی می کردیم. پله ی اول را با نام اولین معصوم پشت سر گذاشتیم به چهاردهیم معصوم که رسیدیم کم آوردیم و هنوز پله ها باقی مانده بود…
مرحله ی بعد سر کلاس، همین که استاد وارد کلاس شد ذهنم پرواز کرد به حال و هوای سطح 2، یادش به خیر روزی ما در جایگاه استاد بودیم و امروز … از قدیم گفتند: «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین» شاید باورتان نشود که از نوادر روزگار همین بس که سه نسل از استاد و شاگرد در یک کلاس حضور داشتند. فرق دیگر آن که آنجا استاد خطاب می شدی و اینجا نه شاگرد که بچه خطابمان می کردند. همین که استاد شروع به حرف زدن کرد فرمود: بچه ها توجه کنید… و گر چه بارها به خاطر این کلام از محضر اساتید شاگرد نما معذرت خواهی کرد ولی هنوز هم پس از گذشت چند ترم این ماجرا به قوت خود باقی است.
اما بگویم از آبدارخانه؛ وقت استراحت که شد به امید روزهایی که در سطح 2 گذراندیم، منتظر ماندیم که شاید کسی چایی، آبی، چیزی برایمان بیاورد؛ ولی خبری نشد که نشد. باز هم ندا آمد که هر کس چایی می خواهد باید آستین ها را بالا بزند، پول هایتان را روی هم بگذارید، قند و چایی بخرید، درست کردنش با ما اما ریختن و خوردن با خودتان!!!
خلاصه هر روز کلاس پشت سر کلاس و مقاله پشت سر مقاله. قربان مرحمت معاون پژوهش سطح 2 یک مقاله فکسنی هم که می نوشتی کلی تشویق و ترغیب و محبت بود که نسارت می شد اما اینجا مقاله ای ارزش داشت که مجوز نشر آن را در یکی از مجلات علمی و پژوهشی گرفته باشی .
کمی هم بگویم از پشیمانی که در پایان ترم دچارمان شد. ابتدای سال که بحث معرفی شد همه با عزت سر را بالا گرفته و از افتخارات داشته و نداشته خود گفتیم و در پایان ترم که بحث نمره و کارنامه پیش آمد، نادم گشتیم که کاش هیچ گاه حتی نمی گفتیم که ما استاد بوده ایم، چه رسد به بازگو کردن این همه مدال افتخار که به گردن داشتیم… :no:
و زندگی هنوز هم در جریان است… :p
نویسنده : یکی از اساتید