سر بند تبرّک
صدای توپ و تانک گوشم را آزار می داد. چند دقیقه یک بار صدای ناله ای باعث می شد رگ غیرتم متورّم شود. آسمان بالای سرم پر از گلوله شده بود، آنقدر قرمز و خونین و پر از دود و غبار، که انگار آسمان هم به حال ما گریه می کرد. آخر حق داشت چون ما فقط حال و روز خودمان و چند نفر دیگر در اطرافمان را می دیدیم ولی او بزرگتر و دورتر از همه ی ما بود و ما را از بالا زیر نظر داشت.
از یک طرف بی سیم چی به دنبال فرمانده می دوید و خبرها را ردّ و بدل می کرد، از طرفی دیگر آرپیچی زن ایستاده بود با چشم هدف را دنبال می کرد و هر بار قبل از فشار دادن ماشه ذکری را گاهی با فریاد و گاهی زیر لب زمزمه می کرد.
از آن جایی که من علاقه مند به رساندن تجهیزات به سربازان بودم فقط پشت خاکریز نقش نیروی کمکی را داشتم. ناگهان حسین رو به رویم ظاهر شد، گفت: داداش یه سربند «یا فاطمة الزهرا» داری به من بدی؟ من که وقت حرف زدن نداشتم، گفتم: خودت که سربند «یا زهرا» داری؟ حسین که 16 سال بیشتر نداشت، به چشمام زل زد و گفت: آخه داداش اسم «یا فاطمة الزهرا» این قدر متبرّکه، که نمی خوام از تبرّک یکیش هم بگذرم. می خوام خودش آرزومو بر آورده کنه!
من که اصلاً از حرفاش سر در نمی آوردم، گفتم : انشاءالله خودش کمکت می کنه بیا همین را ببندم به سرت، برو که هم من کار دارم، هم تو. همینکه رفتم دنبال وظایفم یکدفعه صدای گلوله ای از چند متر اون طرف تر اومد، همه ی بچّه ها با حسرت نگاه می کردند چون می دونستند حتماً چند تا از نیروهامون رو از دست دادیم. بعد از چند ساعتی تو اون قیامتی که کسی خبر از یک ثانیه ی دیگش نداشت، رفتم عقب که تجهیزات بیارم، همین طور که می دویدم یه حسّی منو دو قدم به عقب تر برگردوند همین که صورتم رو به طرف راستم چرخاندم، کسی را دیدم که اصلاً باور نمی کردم؛ حسین بود همون نوجوانی که بچه ها را به اسم داداش صدا می کرد، رفتم جلوتر و سرش را روی پاهام گذاشتم، دستی بر روی سینه ی آکنده از خونش کشیدم و آهی از سر حسرت برای خودم که قرار بود بمانم و پرکشیدن رفقای عزیزم را ببینم. کشیدم، همان آهی که به خاطر ماندن در این دنیای پر زرق و برق بود.
به حسین گفتم : حسین جان چی شد؟ تو که برای سربند چانه می زدی، هنوز سربند را نبسته داری پرواز می کنی؟!
با صدای آهسته ولی دل چسب، که به زحمت از ته گلویش به گوش می رسید، گفت: داداش دیدی بالاخره اسم «یا زهرا» باهام چی کار کرد؟ منو به آرزوم رساند؛ من که فقط به حرفای حسین فکر می کردم، چشم از چشماش بر نمی داشتم، تا این که لبخندی از سر عشق بر لبان خشک و کوچکش نشست و پر کشید به سوی محبوبش.
و من ماندم خاطرات جنگ و جبهه و آه حسرت در ماندن … .
دست نوشته ای از خانم اعظم لطفی از طلاب پایه های دوم حوزه ی زهرائیه.