معمای شهادت
کمی خاک را میان مشت فشرد، نگاهی به آسمان کرد، قاب نگاهش را قاپیدم، چشم بر هم گذاشت، قطره ای اشک بر گونه اش لغزید، چفیه اش را دور گردن چرخاند و بعد آن را توی صورتش کشید.
نگرانش بودم، چفیه اش را از صورتش کشیدم، گفتم چه شد؟
دوباره کمی خاک را میان دستش فشرد، بعد کف دستش را باز کرد، خاک ها را روی هم انباشت و با نوک انگشت روی تل خاک نوشت «شهادت زیباست اما»
نسیمی خنک وزیدن گرفت، بوی خاک بلند شد و چشم های حسین که بارانی از شوق شده بود، گفتم «چه شد حسین جان، چرا اما؟» هنوز غرق نوشته اش بود، غرق عبارتی که نوشته بود، دست زیر چانه اش بردم محاسنش خیس بود، سر بلند کرد نگاهش را به نگاهم هدیه داد بعد در حالی که لبخندی تلخ حواله ی من می کرد فقط سکوت کرد، ماه تابان تر شده بود و چهره ی حسین میان تمی از خاک بعد از مدت ها خفت. بعد از آن هر وقت نگاهم به خاک می افتد، از خود می پرسم، اما چه؟!
خانم فاطمه مؤمنی از فارغ التحصیلان مدرسه ی زهرائیه