همراه با کاروان
نام کاروان: کاروان عاشورا
همراهان: معصوم ترین کودکان و زنان، جوانمردترین مردان
مقصد: سرزمین کربلا، جایگاه مردم دور از خدا، مأنوس با کبر و ریا، بی وفا و بی وفا، کشتن اولاد زهرا در قبال کیسه ای از زر و طلا.
هدف: حفظ ارزشهای اسلام میان مردمی که نداشتند ایمان و نمی شناختند قرآن.
سرانجام: در صحرای محشر، واقعه ی عاشورا، بالا بردن سران، سران یاران و معصومان، با این که می جوشید چشمه ای از خون در آن مکان، حتی می گریست و می گریست آسمان بی کران و فلج شده بود عقربه های زمان، تنها زینب بود با این حزن بی پایان، و بی قراری رقیه در طلب پدری مهربان اما بی نشان، بی جسم و جان، کبود از ضربه های ملعونان آن زمان.
السلام علیک یا أباعبدالله الحسین
سفر آغاز گردیده، سفر عشاق به سوی سرزمینی که خاکش را خون آبیاری نمود و حاصلش تنها سرهای بریده بود و نه چیز دیگر، ای زمین و سرزمین لب به سخن بگشا و تو نیز نفرین نما آنان را که رسم میهمان نوازی را ادا نکردند. همراه با کاروان انسان هایی که نه انسان فرشته هایی می روند از جنس بلور به سخاوت دریا و به وفاداری زلیخا به یوسف پیامبر. در این کاروان زینب حضور دارد، اسوه ی مقاومت و صبر. حسین مظلوم حضور دارد او که کربلا با وجودش معنا گرفت. عباس و علی اکبر و قمر بنی هاشم حضور دارند، سه ستاره ی نور بخش محافل حسین بن علی، سه جوانمرد. علی اصغر نوزاد شش ماهه که آرام و قرار نداشت، پیشاپیش می گریست بر آنچه که قرن هاست می گریند. رقیه حضور دارد، طفل سه ساله ای که حزن و اندوه وارد آمده اش به مقتضای سنش نبود طفلی که تنها معصیتش داشتن پدری به نام حسین بود، پدری که بوی خدائی داشت و قصد جدائی. پدری که رفت به امر پروردگارش. و آمد، اما چه آمدنی، نه جسمی و نه روحی و نه حتی نگاهی. تنها سر بود که آمد، اما برای رقیه همین بس. خواهان کوتاه ملاقاتی بود با هر آنچه که بوی پدر را به ارمغان می آورد.آه چه دیداری با دیدگان اشکباری و سینه ی تب داری. به جای پدر که می بایست رقیه را نوازش کند این رقیه بود که رقیه را نوازش می کرد. به جای پدر که می بایست کودکش را در آغوش بگیرد این رقیه بود که تنها جزئی ازتن چاک چاک پدر را در آغوش گرفته بود، رقیه بود و سخن هایی عجین شده با بغضی بس عمیق. نه گریستن آرامشی در پی داشت، و نه درد و دل کردن. نفس در سینه سنگین شده بود و حبس. آرامش در رفتن بود نه ماندن. جسم نحیف و ظریف او یارای چنین مصیبت عظمائی را نداشت. آری رفت جایی که می بایست می رفت. حالا رقیه آرام آرام بود. معصوم ومظلوم. نفرین بر آنان که بال های کوچک پروازش را شکستند. آنان که خنجر از پشت بستند. اما زینب …
زینب که نه یکباره بلکه ذره ذره آب شد به سان شمعی، سوخت و سوخت. چه بوستان معطری از گل ها و اکنون چه ناجوانمردانه پرپر گشتند و قامت شکستند. چه کوردلانی و بی خردانی قاتل نازنین مردانی، چه حیوان هائی و چه انسان هائی، چه کثیفانی و چه پاکانی، چه رذایلی و چه فضایلی، چه دل سنگ هائی و چه دل رحم هائی، چه منفعتی و چه منزلتی، چه قاتلانی و چه مقتولانی، آری ضجّه های زینب است که دل زمین و آسمان را به درد آورده به کدام یک از این همه درد ها دم زند. زینبم صبور باش. این پیغام پروردگار است به تو. ما به زودی زود خواهیم گرفت حق حسین و اهل بیتش را ، پس بی تابی نکن،ای مادر غم ها سینه ی مالامال از عشق حسینت و خشم قاتلانش را امانتدار باش تا فرا رسد رستاخیز. صبر پیشه کن و صبر که تو صبورترین صابرانی.
اندکی زینب آرام گشت از پیام معبودش و بیان قیام و مقصودش، زمزمه ای زیر لب می کرد زینب: حسین را منتظرانش کشتند. حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود افسوس، افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشان عوام النّاس دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. آری به فاصله ی 10 روز از روزهای جانسوز، قلب زینب لحظه به لحظه لرزید و تکه تکه شد، شکست. خون از دل و دیده اش می چکید و نمی زد دم. آه … عاشورا زینب داشت حسین و قمربنی هاشم، علی اصغر و علی اکبر ابوالفضل و رقیه، از نوزاد تا کودک و جوان چه زنان و چه مردان همه و همه بر کف آمده بودند، اما چه غریبانه و معصومانه رفتند. غربت حسین آب کرد دل سنگ را، از پای در آورد کوه را و فرو برد شام سید را در خاموشی مطلق، شامی بی هیچ ماهی و ستاره ای، دل ها غرق عزا و ماتم شد. عالم به سیاه مبدل شد و قرمز برای ابد از صفحه ی روزگار دور شد وکنار رفت . ابهتش را یزدیان شکستند که لعنت خدا برآنان باد. آنجا بود که فهمیدم با حسین ویاحسین یک نقطه کم دارد ولی ،با حسین بودن کجا و یا حسین گفتن کجا.
سمیه ده باشی ، پایه اول