یه حس تازه
شب بود و حس تازه و غریبی از افقی سرشار از عشق محیطی که در آن بودم تمام وجودم را پرکرده بود این حس را برای اولین بار در طول عمرم احساس می کردم برای اولین بار بود که میتوانستم هنگام تحویل سال در مکانی نورانی و مقدس باشم. میدانم که لیاقت واژهای دادنی است، نه گرفتنی، درست بر عکس حق!
ساعتم را کوک کردم، ساعتی که شاید خیلی به ندرت در طول زندگیاش بیاید که خودم را برایش آماده و مهیا کنم و البته خود ساعتها هم چه بسا دقایق و ثانیهها هم آنجا مقدس میشود و ارزشمند!
ساعت 3 بعد از نیمه شب به طور عجیبی هم بیدار شدیم و رهسپار اقیانوس مهربانی!
هوا خیلی سرد بود، اما قدمها استوار و دلها گرم! فاصلهی زیادی نبود بعد از گذشت دقایق کمی به بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام رسیدیم، اما هنوز خیال و واقعیت از هم تشخیص دادنی نبود!
حس یکی از این جمعیت بودن را بدون فاصله درک میکردم و بدون وقفه تکرار میکردم: يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (یوسف88)
واقعا خالی خالی و محتاج عنایت لحظه لحظهاش بودم اما اگر به خود میآمدی هوا خیلی سرد بود خیلی!!
و در آخر تنها موضوع عجیب! آنجا رنگ دعاها و خواستهها تغییر میکند، میدانم و میدانی چرا!!!
خانم شیما سلبی از طلاب پایه اول ، سال 1395