غم یتیمی
فاطمه جان، سلام. می خواهم با تو بگویم غمی را که هیچ گوشی یارای شنیدن آن را ندارد چون هیچ کس این غم را آنگونه که تو درک کردی نفهمید و شاید هم برای کسی یارای تحمل آن نبود و نیست. فاطمه جان روزی که پدر می خواست تو را تنها بگذارد به یاد داری چه چیز رد گوشت زمزمه کرد که این چنین اشک تو را در میانه ی چشمانت از بین برد و غم تنهایی را که در دل داشتی با چه مژده ای به شادی تبدیل کرد؟! حتماً یادت هست که در آن روز چه احساسی داشتی؟! اما این کودکان یتیم مثل تو نبودند آن ها پدر را در لحظه مرگ ندیدند چون پدر قصد رفتن نداشت او رفته بود تا بیاید و برای دخترک عروسک بیاورد او قرار نبود که اینگونه خوابیده در صندوق چوبی برگردد! او با قدم های استوار از خانه بیرون رفت دخترک پشت سر پدر آب پاشید تا پدر زود برگردد ولی نمی خواست که به این سرعت آن هم با یک کوله بار عغم بیاید.