انتظار
وقتی سراپا شرم می شوم دیگر نه یارای نوشتنم می کند و نه دستم توان نوشتن دارد…
از انتظار فقط به شرم می رسم، از کلمه ی منتظر شرمنده ام…
از منتظر بودن شرمنده شده ام، آخر چه انتظاری … عادت کردن به انتظار بی معناترین مفهوم دنیاست ولی ما به آن معنا بخشیدیم!! ما به آن عادت کردیم … به جمعه های بی ظهورعادت کردیم…
به شکوفه دادن نرگس های باغچمان عادت کردیم… اما خودمان هم پی نبردیم که چگونه به این راحتی عادت کردیم … آخر ما که سامری نداشتیم که چون بنی اسرائیلیان به انتظار عادتمان دهد. پس چه شد که به یتیمی، به بی پدری عادت کردیم… جالب اینکه اشکی هم نریختیم، ضجه ای هم نزدیم … گاهی با خود می گویم شاید این به صلاحمان باشد که عادت بکنیم، که چشمانمان را ببندیم… آخر اگر عادت داشته باشیم راحت تر برای فرج دعا می کنیم!! وقتی می بینم اگر ظهور اتفاق بیفتد خیلی هنر کرده باشم که لشکر یزید شوم حداقل لشکر امام حسین علیه السلام هم نخواهم بود، وقتی می بینم با مولایمان هیچ کجای زندگیم نمی توانم سرک بکشم، می گویم صلاح است که به بی پدری عادت کنیم و فقط برای ظهور دعای فرج بخوانیم و جمعه ها را یک به یک به زیارت آل یاسین ختم کنیم و با شرمندگی تمام برخود بلرزیم و با شرم بگوییم که به یتیمی عادت کردیم و تقلایی هم نکردیم…
مینا نوروزی، پایه اول