رمز شهادت
زینب جان
به دو جوانت نظاره می کنی، چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده ا ند، چه به کمال رسیده اند. جان می دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین، برای عرضه در بازار عشق، دوباره چشم به آسمان می دوزی و می گویی رمز این کار را به شما می گویم. هر دو با تعجّب می پرسند: رمز؟ و شما می گویی: « آری، قفل رضایت امام به رمز این کلام گشوده می شود. بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا «سلام الله علیها» قسم دهید، همین؛ به مقصود می رسید… اما … » باز هر دو می گویند: امّا چه مادر؟
بغضت را فرو می خوری و می گویی:« غبطه می خورم به حالتان در آن سوی هستی جای مرا پیش حسین خالی کنید. هر دو نگاهشان را به حلقه ی اشک چشمانت می دوزند و پاهایشان سست می شود برای رفتن. مادرانه تشر می زنی: بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟ چند قدمی که می روند، صدا می زنی: راستی همین وداعمان باشد، برنگردید برای وداع با من، پیش چشم حسینم!
بر می گردی درون خیمه و تازه اشک راه می گشاید برای آمدن. صدای عون شما را به خود می آورد، و می فهمی که کلام رمز کار خودش را کرده، و پروانه ی شهادت از امام صادر شده است. شاید این اولین بار است که صدای فریاد عون را می شنوی. از آنجا که همیشه با شما و دیگران آرام سخن می گفته و نمی توانستی تصور کنی که ظرفیتی از فریاد هم در حنجره دارد.
فریادش دل شما را که مادری می لرزاند چه رسد به دشمن که پیش روی او ایستاده. ذوق می کنی از این همه استواری و اشک شوق است که سرازیر می شود. اما اشک و شیوه و آه همان چیزهایی است که در این لحظات نباید خودی نشان دهد. حتی بنا نداری پا از خیمه بیرون گذاری. آن هنگام که بر تل پشت خیمه، میدان را نظاره می کردی فرزندت در میدان نبود. اکنون از خیمه بیرون آمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنی به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین. اگر همه ی جوانان عالم از آن شما بود همه را فدای یک نگاه حسین می کردی و عذر می خواستی. ای وای! این کسی که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره ی درهم شکسته و چشمان گریان آن دو را به سوی خیمه می کشاند حسین است. جان عالم به فدایت حسین جان. رها کن آن دو قربانی کوچک را خسته می شود آنقدر به من فکر نکن. من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجودت اصلا نمی بینم. زینب کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت را به حسین نشان می دادی که او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگانت را تر نکرده است. تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ می زند. تا او ببیند زخم علی اکبر بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک. تا او … اما نه چه نیازی به این نمایش معلوم؟ بمان در همین خیمه . بمان! دل شما چون آینه در دستان حسین است. این دل شما و دستان حسین! این قلب شما و نگاه حسین.
سعیده شهیدی