کسی بیرون از قاب
برناقه ای عریان نشسته بود و بر تقدیر تلخ خویش ناله می کرد و تازیانه می خورد. روضه خوان محلهمان می گفت: «زینب ستم کش» و من در ذهنم پیرزنی خمیده و فرتوت را مجسم می کردم که تنها ضجهکردن و صورت خراشیدن می داند. زنی که در اوج نبرد، مدام غش می کند و از حال می رود. کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛ طنابی برگردن، شانههایی فرو افتاده و موج اشک و آه بر چهره؛ اسیر! یک زن کاملاً معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه غیرمعمولی قرار می گیرد.
آدم های معمولی با تراژدیهایی هر چند رقت بار محکوماند که در تاریخ فراموش شوند. همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه، به سرعت از یاد می روند.این ذهنیت مفلوک از زنی اسیر همراه کودکی من مُرد. آن چنان که باید! زینبی که در جوانی من ساقه کشید، زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیرهای تلخ. موجودی با قابلیت جاودانه ماندن!
عون و جعفر را روی دست گرفته و پیش می آید. دو خط خون، خط خون دو فرزند، حسین «علیه السلام» پیش می آید و نگاهش به خیمه زنان است. منتظر که زینب «سلام الله علیها» به ناله بیرون آید ولی صحرا بدجوری ساکت است. از تمام درزهای خیمة زنان انگار سکوت می تراود. نه شیونی … نه گلایه ای … هیچ!!
کجاست زن؟ کجاست عشق فرزند؟ کجاست مادر با تمام مهر و عاطفهاش؟
این فرزندان پاره پاره از آن اویند و هیچ صدایی نمی آید. زن نمی گرید، نمی نالد. از خیمه بیرون نمی آید؛ و نمی گذارد کسی بگرید؛ بنالد. سکوت … سکوتی که از جنس صبر حتی نیست؛ از جنس خالص عشق است. دو قربانی او، دو نتیجه هستی او؛ آن قدر حقیرتر از تمام وسعت عشق اند که حتی برای دیدنشان بیرون نمی آید. مبادا حسین «علیه السلام» …
حس! حسی فراتر، گرم تر و زیباتر از مادر بودن و زن بودن است که در این لحظه او در خویش فرو برده است. این برادر عجیب، آن قدر فراتر از دوست داشتن است که عشق مادرانه را راحت می شود پیش پایش سر برید. آه، فقط خدا می داند که این روزها چقدر ما به هویتی چنین، به روحی چنین، به عشقی که ما را از این مرزبندی تنگ برهاند نیاز داریم. این روزها؛ این روزهای قحطی!
قحطی دست هایی است که تصویر خودشان را می سازند. قحطی دوست داشتنی است که انتخابش کرده ایم نه که او به اقتضای طبیعت، ما را انتخاب کرده است. در این قحطی که زن، خودش را می پرستد، زن بودنش را می پرستد، زینب چه گم شده غریبی است … .
همه ی عزیزانش را سربریده اند. تکه تکه کرده اند. سرهایشان را همراهشان آورده اند. کودکان کاروانش را تازیانه زده اند وخودش را. طبق خط کشی ها الان زن باید غش کند. باید تا حد مرگ بی تابی کند. باید از ترس و غم بی کلام شده باشد.
اما او ایستاده است؛ راست. در دربار یزید - جایی که نفس مردها می برد - و آهسته و بریده نه، بلکه با بلاغتی که تن تاریخ را می لرزاند فریاد می زند «… فکذکیدک، واسع سعیک، و ناصب جهدک فوالله لا تمعون ذکرنا، و لا تمیت وحینا…»
هر حقه ای می خواهی بزن، تمام سعیت را بکن؛ امّا یقین داشته باش که نام ما را محو نمی کنی. آنکه محو و نابود می شود تو هستی. علامت سؤال روبه رویم ایستاده است. کدام اسیریم؟ ما یا زینب؟
زهرا کریمی