قصه رشادت آن 175 نفر
شهدا خوش آمدید، عطر نفسهای ملکوتی شما تمام فضای ایران را پر کرده بود. نفس که میکشیدیم عطرتان را استشمام میکردیم. روزی که میرفتید پدران و مادرانتان از زیر قرآن عبورتان میدادند، سربندتان را میبستند، با تمام عشق برایتان دعا میکردند، پشت سرتان آب میریختند و هر روز منتظر آمدنتان بودند.
نمیدانم کدامشان بودند و آمدنتان را دیدند. دیدند که دلاور مردانشان به قولشان عمل کردند و برگشتند. نمیدانم در آن لحظههای نفس گیر چه بر شما گذشت. تصورش هم سخت است. هوای داغ جنوب، لباسهای تنگ غواصی، دست و پای بسته.
همه را کنار هم نشاندند، شاید در آن لحظه فکر میکردی اسیر شدهای، داشتی فکر میکردی به کدام اردوگاه میبرنتان، چگونه شکنجهتان میدهند، ولی ناگهان با صدای بولدوزرها، قلبت به شماره افتاد پیش خودت گفتی
آخ، خدایا چقدر قلبم درد میکشید، چقدر قلبم از تصور جان دادنت تیر میکشد، انگار میخواهد از شدت غصه بایستد، قلب من هم نمیخواهد ضربان بزند، آخ خدایا دلم میخواهد همین لحظه جان بدهم از شدت غم عزیزانم، عزیزانی که ساپورت پوشان دهه شصت بودند، با ساپورت پوشان حالا خیلی فرق داشتند. آنها در اوج جوانی و زیبایی ساپورت غواصی پوشیدند و از ایمان و عفت دفاع کردند و اینان ساپورت میپوشند و ایمان و عفت را به فنا میدهند. خدایا قلبم از این همه ناجوانمردی درد میکند.
میدانم که با دستان بسته هم میتوانید دستم را بگیرید. کمکم کنید.
شهدا را یاد کنید با یک صلوات
خانم مهری ایزد پرست ، پایه اول پاره وقت