و من به حوزه آمدم ...
من که در تنگ، برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست به زبان آورم آن را که تمنا دارم
چیستم؟!خاطره ای زغم فراموش شده لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم.
در سحرگاه یکی از روزهای زیبای خدا، در حالی که چشمانم را دوباره رو به هستی گشودم و صبح دگر آغاز نمودم، از جای برخاستم، صورت به آب طهارت دادم و پشت پنجره ی بصیرت ایستادم، با دستانم آن روزنه ی خوشبختی را گشودم و به تماشای چهره ی نمناک صبح پرداختم.
خورشید، خرامان خرامان بالا می آمد و دست رأفتش را بر سر دار و دیوار و دلم می کشید. گل های زیبای اطلسی، ماهی های قرمز حوض آبی، شمعدانی های گل کرده، در فضای صبح زیبایی، علف های خیس خورده باغچه و درخت های
قد برافراشته، نگین های گیلاس بر موهای درخت و شاخه های تو در توی یاس همه و همه در نظرم رنگین تر از هر روز بودند.اما در ژرفای دلم، کنج کنج ذهنم و چشم گرداندن بی وقفه ام چیزی گم کرده داشتم به مانند یک حرف یک راه و یا یک عالمی فراتر از عالم حاضر این کمبود مرا با خود به عالم دورتر به آسمان، آن طاق نیلگون والا، بالا می برد. چشم گرداندم هر آینه همه چیز حضور داشت، اما؛ اما من … جایگاه من در این همه عظمت و زیبایی کجا بود؟
درختان به بار نشسته اند، خورشید به طاق آسمان می رود و ماهی ها دم به دم آب بر هم می زنند؟! پس من چرا آرام نشسته ام؟ با کدامین خیال چنین آسوده روز را به شب وصله می زنم؟ آری! به یک باره تمام وجودم حسرت شد.
آهی از درون کشیدم و به فکر فرو رفتم، با پرنده ی خیال به پرواز در آمدم. پرنده زیبا بود و بال هایی فیروزه ای و پر نور داشت ما را با خود از این دنیای ذهنی ، از این رمان غریب و این دوران سردرگم نا آشنا می برد. پرنده بالا می رفت بالا و بالاتر اما یک لحظه باز ایستاد و با نوای آشنایی گفت: تو نیز دل خسته از این دورانی؟!؟ با حیرت عظیم به او نگریستم، گفتم: تو! سخن می گویی؟! سوال دیگری پرسید: به دنبال چه عالمی می گردی؟ با اینکه هنوز در حیرت بودم، گویی تشته ی شنیدن این پرسش بودم؛ آهی از نهاد برآوردم و گفتم:
خسته ام! از این سردرگمی های بی وقفه، از این روز و شب های بی ثمر پیوسته، از این درجا زدن قدم های خسته.
آزرده ام! از بی تکلیفی که خود ساختم از این وقت کشی هایی که خود بدان پرداختم از این و آن گفتن و قیل و قال شنفتن ها، از این حرف و نجوای در گوشی ها بی پروا.
رنجورم! از این حیات بی معنا، از این بی حجاب ها روز به روز بیش تر شدن آن ها، از این ریختن بی ملال عفت و شرم و حیا، از این چشم چرانی های گرگ های این صحرا این حیاتی که هیچ فرق ندارد با حیات حیوانات نا آشنا که بس بهتر بود حیاتشان از ما.
در مانده ام! از صیانت عقاید و باورها، از نگاه تلخ این مردم نا آشنا با حجاب و همدلی و حیا از اینکه عقده بر زبانم است و زنجیر به دست و پایم. می بینم، می دانم، می شنوم، می فهمم اما عاجزم از بیان نظر و تبیین بهترین آرا. چه کنم صم ٌ و بکم شده ام، چه کنم با این زخم های نمک خورده ی امروز و فرداها؟!!
پرنده بال بر هم زد و با هر بال زدنش خود را در انوار بی شماری غوطه ور یافتم، مست و سرخوش گشتم و از خود بی خود شدم ناگاه مرا نجوای شیرینی به خود خواند و گفت: برخیز هنگام عمل است. قیام کن بر آنچه می طلبی. این راه روشن است و تو بدان محتاجی همچون دریایی از افراد که در طلبش مواج اند. برخیز! دگر تأمل مکن. تو زهرا را می خواهی، تو صیانت از آنچه بانوی نمونه امت به خاطر آن میان در و دیوار در نوگلی جان سپرد را می طلب، تو سکوت چند ساله ی شوهر زهرا را می خواهی بشکنی؟ آری آری می دانم که می خواهی مولایت صاحب الزمان به درد جانگداز امام اولت گرفتار نشوند. درد و دل با چاه های غریبی کوفه، تو اهل کوفه مباش پیشوایت را تنها مگذار اگر این باور توست، اگر به این اندازه تشنه، محتاج و درمانده ای برو برو که این راه روشن است.
در این خیالات خوش سیر می کردم که مادرم باصدای گرمش مرا به خود خواند وقتی به خود آمدم دیدم ساعتی است کنار پنجره ایستاده ام و خورشید تاجی شده بر سر درختان چندی بعد این خیالات به واقعیت بدل شد و این واقعیت و گوهر گران بهای ناب چیزی نبود جز امضاء شدن مجوز ورود بنده ی حقیر به حوزه ی زهراییه ی بانوی آب و آفتاب.
بار پروردگارا! از تو خواستارم به حق خانم فاطمة الزهرا سلام الله علیها که صاحب اصلی این مکتب نورانی اند مرا در راه رسیدن به کمال و شناخت عظمت کبریایی ات یاری بفرما تا هنگامی که سرور و سالارم حضرت مهدی صاحب الامر و الزمان امام غائب از انظار تکیه بر کعبه زدند و نوای پر شور «هل من ناصر ینصرنی » را سر دادند قد برافرازم و با قلب و جانم و از ژرفای وجودم دعوت حضرتش را لبیک بگویم.
رویا سادات شکرالهی، پایه اول