دعوت!!!!
در اینجا زینب تکان سختی خورد زیرا در همین دارالاماره بود که 5 سال پدرش قضاوت کرد. آیا مردم پدرم را فراموش کردند مگر چند سال سپری شده پدرم شیر خدا یار باوفای پیامبر را از یاد بردند، آن طرفتر خانه اش بود و همه جای آن را می دانست روزهایی که در آنجا گذرانده بود و برادرانش حسن و حسین را به یارآورد صدای مادرش را می شنید که در ایام کودکی او را صدا می کرد دخترم، نورچشمم، آه چقدر زود گذشت اینجاست که زینب قلب خود را آرام می کند که مبادا یک مرتبه به خود ضعفی راه دهد، چرا که راه ندهد !! آیا این مردم خاندان پیامبر را نمی شناختند؟ این مردم را چه بیماری گرفته که سرهای بالای نیزه را نمی شناسند. وارد سالنی شد که پدرش بارها در آن نشسته بودند و امروز او را به حال اسیری در آن سالن وارد ساخته اند و آن طرفتر بود که پدرش در زمان خلافت می نشست و بزرگان اسلام و نمایندگان مردم را می پذیرفت. پدرم که عادل بود حق کسی از اهل اینجا را نخورده است که بخواهند انتقام بگیرند از فرزندانش.
وای! نکند که دارم خواب می بینم و درد دل با خود می گفت ما که بدون دعوت نیامدیم همین ها هستند که 12 هزار نامه به برادرم حسین نوشتند و او را به کوفه دعوت کردند اینها بودند که قاصدها را به نزد حسین فرستادند که بیاید و ما با آغوش باز منتظرت هستیم! و چون آمد شمشیرهای خود را بر وی کشیدند و جوانان بنی هاشم را قطعه قطعه کردند همین ها هستند که برادرم حسن را تنها گذاشتند آیا اینها ایمان خود را مسخره کردند و دست آویز خود قرار دادند و این ننگ و رسوایی همیشگی را برای خود خریده اند و چگونه می توانند این ننگ را از دامان خود پاک کنند.
زینب وظیفه خود را در این گرفتاری عجیب تاریخی به خوبی ادا کرد و با صبر و استقامت صفحه روزگار را رقم می زند.
زهره ایمانیان، پایه اول