اولین شب زندگی
26 مهر 1391 توسط محمدی
آرام سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. صورتش مثل قرص ماه می درخشید اما اضطراب در چشمانش می چرخید و گونه هایش خیس می شد. مرد جلوتر آمد و گفت:دختر عموی بزرگوارم چه شده؟ چرا نگران و گریانی؟! نوعروس نگاهش را به نگاه شوهر داد و فرمود: «حال خود را در پایا… بیشتر »