• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

آغوش خدا

15 مهر 1398 توسط محمدی

به نام خدایی که وجودم ز وجودش به وجود آمد…

خدایا! همیشه و در همه حال به فکر آن بودم که کجا و چگونه آرامش دلم را به دست آورم با وجود آنکه تو همیشه در کنارم بودی و خود این را می دانستم؛ اما دوست داشتم علاوه بر آنکه از رگ گردن به من نزدیکتری در آغوشت نیز باشم.

لذا به دنبال جایی می گشتم که فقط از تو بگویند و وجودم را با یاد تو و بندگان خاص و خالصت پر کنند.

دوست داشتم بشنوم و عمل کنم به قال الباقر و قال الصّادق علیهم السلام …

صفحات: 1· 2

 1 نظر

سفر به شهر شهید حججی

15 مرداد 1398 توسط محمدی

سفر به شهر شهید حججی

نجف آباد

نَجَف‌آباد چهارمین شهر پرجمعیت استان اصفهان است که در مرکز ایران است، این شهر برای شکوفه‌های بادام، قالی دست باف و عسل و انار شهره است و شیرینی محلی معروف آن اِگِردَک می‌باشد، و به نام شهر علم و ایثار شناخته شده‌است. نجف‌آباد دارای دو بخش مرکزی و مهردشت و ۶ شهر نجف‌آباد، گلدشت، جوزدان، علویجه، دهق و کهریزسنگ می‌باشد.

نجف آباد از نظر جهانگردان:

  شاه عباس و طراح اصلی آن شیخ بهایی با ایجاد شبکه کامل آبیاری و ارتباطی و بنیان نهادن شهری بازرگانی و پررونق در ۲۵ کیلومتری غرب اصفهان برای تهیه آذوقه پایتخت، زیر بنایی اساسی بنا کرده‌است.  (راجر سیوری)

  در کتاب روح ملت‌ها در مورد بی نظمی حاکم بر اصول شهرسازی ایران می‌نویسد"فقط شهر نجف‌آباد را از این قانون مستثنی دیدم، اول دفعه که آن جا رفتم تصور کردم شهر قدیم را یک‌سره کوبیده‌اند و خیابان‌بندی و کوچه‌سازی را از نو پایه‌ریزی کرده‌اند ولی متوجه شدم معماری نجف‌آباد از ابتدا همین‌گونه شکل گرفته‌است. مساجد و میدان‌های نجف‌آباد تنها محلی است که با فکر نادر به وجود آمده‌است و دارای نظم و قاعده‌ای است. (آندره زیگفرید)

مسیر اصفهان به نجف آباد:

فاصله بین اصفهان تا نجف آباد  30 کیلومتر  است که حدود 45 دقیقه است.

 

 

جاذبه های شهر نجف آباد:

ارگ تاریخی شیخ بهایی:

کبوترخانه‌ها و کبوترهای آن‌ها روزگاری یکی از نمادهای اصلی نجف‌آباد بوده است و وقتی مسافران این شهر، کبوتران در حال پرواز را می‌دیدند، می‌فهمیدند که در حال نزدیک شدن به این شهر هستند؛ این ارگ در حصار یک باغ به مساحت ۳۰۰۰ متر مربع واقع شده است و دارای هفت برج است که شش عدد از آن‌ها کبوترخانه هستند. ارتفاع هر یک از این برج‌ها که نظیر آن‌ها تنها در تبریز یافت می‌شود، در حدود ۱۴ متر است و با دیوارهای کاهگلی به ارتفاع ۴ متر به یکدیگر متصل شده‌اند.تقسیم‌بندی این برج‌ها در اضلاع دیوار و زوایای آن‌ها و همچنین در قسمت ورودی ارگ منظره زیبایی را به وجود آورده است. ورودی ارگ از طریق هشتی، اتاق‌هایی در بالا و پایین بنا و همچنین زیر زمین آن، به داخل ارگ راه پیدا می‌کند.

 

باغ گلهای نجف آباد:

آدرس: اصفهان - نجف آباد‎ - پشت اداره گاز نجف آباد

این منطقه حدود دو سال است که به صورت رسمی افتتاح شده و حدود 4هزار مترمربع وسعت دارد. در ورودی باغ با الهام از طاق ایرانی ساخته شده است. در پشت بام ساختمان اصلی این باغ کافی شاپ و رستوران نیز افتتاح شده که تجربه‌ی صرف غذا با چشم‌انداز باغچه‌های پر از گل را برای شما فراهم می‌کند.

 

خانه مهرپرور (موزه مردم شناسی نجف آباد)

آدرس: نجف آباد ،خیابان امام خمینی، کوچه شهید باستانی

مشخصات بنا: خانه مهرپرور دارای عرصه ای به مساحت حدود 360 مترمربع است.

مجموعه فضاهای این خانه در قالب یک فرم مستطیل شکل در دو طرف حیاط وسیعی جای گرفته که دارای دو جبهه اصلی شمالی و جنوبی است.

بر اساس سبک معماری( دو جبهه ای شمالی - جنوبی)، شیوه انواع طاق بندی ها، شکل و نحوه گسترش پلان مرکزی، نوع تزیینات پیش ساخته آجری و کاربری های فضاهای جبهه شمالی و زیرزمین خانه، سقف تیرپوش تاریخ ساخت بنا را می توان متعلق به اواخر دوره قاجار و اوائل پهلوی اول دانست.

 

مکتب خانه علوم خواجه نصیرالدین طوسی(خانه تاریخی نوریان)

آدرس: خیابان گلبهار نبش کوچه خواجه نصیر الدین طوسی، کوچه شهید معین

خانه نوریان از خانه های تاریخی متعلق به اواخر قاجار و اوائل پهلوی اول که در بافت تاریخی نصیر -یکی از چند بافت تاریخی نجف آباد- واقع شده است.

این خانه در فضایی به مساحت 1163 متر مربع گسترش یافته که شامل بخش اصلیِ دارای شاه نشین و بخش خلوت جنبی در شرق آن می باشد.

ورودی اصلی خانه از طریق هشتی بزرگی مفروش شده با سنگ های قلوه ای به مساحت 16 متر مربع در ضلع جنوبی خانه قرار دارد که با پیچشی شرقی و متناسب با معماری بومی ایران، دسترسی به حیاط اصلی بخش مرکزی خانه را ممکن می سازد.

به سبک خانه های فلات مرکزی ایران، باغچه های قرینه در طرفین حیاط حد فاصل فضای ورودی با فضای مسکونی درونی را به خود اختصاص می دهد که حوض سنگی به شکل قلب زیبایی خاصی به این فضا داده است. در ضلع جنوبی خانه شاه نشین قرار دارد که سر ستون هایی با تزیینات گل های ختایی و چدنی به سبک کورنتی، پنجره های بازشو با شیشه های الوان، سقف تزیین شده با تزیینات گره هندسی هشت و سرمه دان و شومینه گچبری از ویژگی های این بخش از خانه می باشد.

 بین بخش اصلی و خلوت خانه، مجموعه فضاهایی به شکل اتاق اندرونی تعبیه شده که مخصوص اقامت تابستانی اهالی بوده است. دو باغچه قرینه، حوض هشت ضلعی، سه دری با پنجره های تزیین شده با شیشه های رنگی نیز از بخش های زیبای بخش خلوت خانه است. آشپزخانه (مطبخ)، اتاق چاه آب، زیرزمین با تاق ضربی، مسیر دسترسی پشت بام، اصطبل نگهداری حیوانات و.. از دیگر قسمت های این اثار تاریخی است که در سال 1394 توسط شهرداری نجف آباد مورد تملک واقع شده است و روند اجرای مرمت واحیا آن توسط شهرداری به سازمان بهسازی ونوسازی واگذار گردید و هم اکنون از زیر مجموعه های سازمن رفاهی و تفریحی می باشد و بعنوان مکتب خانه علوم خواجه نصیرالدین طوسی فعالیت می کند .

 

یادمان شهدای شهر نجف آباد و مقبره شهید مدافع حرم محسن حججی

در این مجموعه تلاش می شود که هرشب با برنامه های فرهنگی از جمله سخنرانی، تفسیر نهج البلاغه و … همراه با اقامه نماز مغرب و عشاء از مهمانان عزیز این شهید پذیرایی شود.

 

مجموعه فرهنگی ورزشی کوهستان نجف آباد

این مجموعه ورزشی در نجف‌آباد اصفهان واقع شده و از امکاناتی چون استخر سرپوشیده، سونای خشک، سونای بخار و جکوزی برخورداره. در این مجموعه کلاسهای آموزش غواصی و آموزش انواع ماساژ نیز برگزار میشه. اگه دوست دارین شنا کردنه حرفه‌ای‌رو هم یاد بگیرین می‌تونین زیر نظر بهترین و با تجربه‌ترین مربی‌های این مجموعه آموزش ببینین و لذت ببرین.

 

پارک کوهستان:

این بوستان به دلیل واقع شدن در کوهستان تابستانی خنک دارد و استرحتگاه و تفریحگاه مناسبی برای مسافران و گردشگران است.

 

حمام اخوت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکی از حمام‌های قدیمی شهر و مربوط به دوره ی قاجاریه است که نام قدیم آن حمام باغ‌شاه صفوی است.

حمامین اخوت در دو مرحله بنا شده است بخش اول آن در سال 1315 هجری قمری توسط سید ابوالقاسم آیتی شروع و در سال 1320 ه.ق پایان یافته است. به دلیل افزایش جمعیت منطقه و نیاز به گرمابه¬ای جداگانه در سال 1329ه.ق به همت سید عباس آیتی (فرزند معمار حمام اول) و همیاری سید میرزا باقر حجتی، غلامحسین منتظری و غلامرضا حلاج،ساخت حمام ثانوی آغاز شد.

بخش جنوبی دارای سربینه و گرمخانه جداگانه است. گرمخانه این بخش با طاق و چشمه¬ای که بر ستون¬های سنگی استوار گشته پوشیده شده است.

مهمترین عنصر بخش شمالی سربینه است که با سقف گنبدی خفته پوشش یافته است.

فضاهای میانی تون و تأسیسات گرمایش حمام¬هاست. گرمای مواد سوختی گلخن توسط چهار شبکه از زیر گرمخانه می¬گذشته و دمای مطبوعی فراهم می¬ساخته است. این حمام در تاریخ 23/06/1382 به شماره 10206 در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.

 

برج‌های کبوترخانه دوقلو صفا یادگار صفویه در نجف آباد

برج‌های کبوترخانه دوقلو صفا یا آق غلامعلی نجف آباد اصفهان تنها برج‌های با سطح مقطع مکعبی شکل کشور هستند که بخشی از خانه دوران صفوی راتشکیل می‌دهند.

به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز اصفهان؛ پیش از این برج های کبوتر به منظور لانه گزینی و جمع آوری فضولات پرندگان برای استفاده در زمین های کشاورزی به عنوان کود در استان اصفهان ساخته می شد.

این برج ها در ۲۵ اسفند۷۹ به شماره ۳۴۸۲ در آثار ملی کشور به ثبت رسیده اند.

 

عصاری؛ صنعت فراموش شده چهارصد ساله

عصارخانه منحصر به فرد نجف آباد

 

 

 

 

 

 

 

 

عصارخانه اخلاقی (آقا بزرگ) به عنوان قدیمی‌ترین عصار خانه شهر در مرکز بازار واقع شده و تنها فضای تیرخانه آن باقی مانده است.

به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز اصفهان؛ ر بقایای این عصارخانه دو پاچال، دوتير بزرگ و يك سنگ آسياب با كتيبه اي بسيار زيبا و نفيس از آيه آخر سوره مبارك نون والقلم به تاريخ 1094ﻫ.ق و به خط استاد محمد محسن الامامي وجود دارد.
عصارخانه آقابزرگ به عنوان بزرگترین و زیباترین نمونه موجود در کشور به دلیل شکل خاص سازه خود و قرار گرفتن در بازار سنتی نجف آباد به عنوان شاخص ترین اثر از میان نمونه های مشابه به شمار می آید.
در این اثر نیروی گردشی تولید شده توسط شتران با استفاده از مکانیزم های خاصی، سنگ های آسیاب را به چرخش در آورده و در نتیجه این کار دانه های روغنی در فضای بین دو سنگ عصارخانه خرد و له شده و برای روغن کشی آماده می شوند.
در بخش دیگری از عصارخانه ها،پس از لایه لایه کردن مخلوط دانه های روغنی با استفاده از فشار اهرم مانند تیرهای چوبی تقویت شده،روغن این دانه ها برای مصارف مختلف خوراکی، روشنایی و بهداشتی استخراج می شود.
در سال‌های اخیر برخی عصارخانه های نجف آباد با تغییرات خاص و به روز کردن تجهیزات خود به این کار ادامه داده اند ولی در بیشتر موارد به دلیل نبود صرفه اقتصادی امکان ادامه کار این مجموعه ها وجود نداشته و این امر امکان تخریب و تغییر کاربری در آنها را بیش از پیش تقویت کرده است
این بنا 25 خرداد سال 1381 به شماره 5889 در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.

 

مدرسه شيخ ابراهيم رياضي، كاروانسراي حسنيجه و منطقه حيات وحش قمیشلو از دذیگرجاذبه های تاریخی و گردشگری نجف آباد است.

 

 

 

 1 نظر

يا علي! مي ايستي؟ يا مي روي؟

12 دی 1397 توسط محمدی

اي كه درد مرا دوا كردي!

                                   بامنِ بي وفا چه ها كردي!

تير بر دل زدي و بر جان خورد!

                                          شد صحيح، آنچه را خطا كردي!

از بهشت و جنّتِ دنيا

                                  يا علي جان، مرا رها كردي!

يك نگاهت، مرا ز من بگرفت

                                   من ندانم، دگر چه ها كردي!

دل ربودي و جان فداي تو شد

                                        تو مرا، بيت الاحزانِ خود كردي!

كار توست، غارت جان هاي ما

                                           چون به سوي صيد دل ها مي روي!

مي روي و همرهت دلهاي ما

                                   از پس تو، اي كه زيبا مي روي!

مي روي و شهر، گريان مي شود

                                        باغ، صحرا مي شود، چون مي روي!

باغ، صحرا گشت و صحرا باغ شد

                               تا ز منزل، سوي صحرا مي روي!

جان و دل خواهم كه قربانت كنم

                               يك نفس، مي ايستي؟ يا مي روي؟

خانم فاطمه چترائي، پايه چهارم، 1397

 2 نظر

ورود به حوزه

12 دی 1397 توسط محمدی

حس ورود به حوزه

دلم پُر از دلنوشته است اما دستم به دلم نمي رسد  تا بنويسد آنچه در آن مي گذرد و هيچ گاه فراموش نمي كنم حس خوبي را كه موقع ورود به حوزه ي زهرائيه داشتم حسي كه مرا وادار مي كرد از آن پس زهراگونه رفتار كنم و زهراگونه قدم بردارم.

زنان خوب ميراث دار عفاف فاطمه و مريمند. دريغا كه بعضي هايشان بازيچه شده اند و به ويروس گناه آلوده شده اند. حجاب، واكسن مقابله با تيرنگاه هاي آلوده است. حجاب براي ما سنگري است كه مارا مصون مي دارد از نگاه هاي آلوده شيطان خدمتان. در جامعه ي امروز چادر همچون ترنم عطر ياس در فضاي غبارآلود دنيا فضا را عطر آگين مي كند. بعضي ها فكر مي كنند طلبگي شغل است اما به نظر من طلبگي شغل نيست بلكه باوري عميق به معاني بلند است.

طلبگي يعني عشق، طلبگي اسم سربازي آقامون امام زمان عج الله تعالي فرجه روشه و به محض ورود به اين مكتب مسئوليت هاي سنگين بر دوش ما قرار مي گيرد اما يك چيزي ته دلم مانند سوهان روحم را خراش مي دهد و آن بيان اين نكته است كه من يك طلبه هستم، دين كامل است، روحانيت كامل است، اگر اشتباهي از من سر زد اين عيب من است اين عيب را به من نسبت بدهيد نه به دين. من افتخار مي كنم كه سرباز امام زمانم باشم. احساس خوبي دارم، همه چيز درست مي شود، تو خواهي آمد، آمدن تو يعني پايان رنج ها و تيره روزي ها، آمدن تو يعني آغاز روز نو.

اللهم عجل وليك الفرج

راضيه محمدي، پايه اول ، سال 1397

 نظر دهید »

مادر

12 دی 1397 توسط محمدی

مادر، چه واژه ي آرامش بخشي است. با آوردن نام مادر اين فرشته‌ي زميني، بند بند وجودم غرق در آسودگي خاطر مي شود در داستاني نقل كرده اند: «خداوند به نوزادي كه تازه مي خواهد به دنيا بيايد مي گويد الآن وقت آن است كه به دنيا بروي و در آنجا زندگي سعادت‌مندي داشته باشي. كودك مي‌گويد آنجا چگونه است؟ چه كسي از من مراقبت خواهد كرد؟ خدا مي گويد: در آنجا براي تو فرشته اي قرار دارد؛ كه او هميشه و در هر حالي و در هر ساعتي تو را عاشقانه حمايت مي كند و دوست مي دارد و نام آن فرشته مادر است كه مادرم را عاشقانه دوست دارم. او از بدو تولدم پا به پاي من در تمام لحظات زندگي‌ام پيش آمده است چه شب‌ها كه تا صبح بالاي سرم نشسته و چشم بر هم نگذاشته است كه مبادا اتفاق ناگواري برايم بيفتد. آغوش مادرم در تمام مراحل زندگي‌ام برايم پناهگاهي بي همتا بود. پناه‌گاهي كه مرا از هر چيزي مصون مي دارد. ترقّي هاي زندگي را مديون دعاي خير مادرم هستم. هر چه قدر به دنبال واژه‌اي بودم كه اين فرشته‌ي زمين را شرح دهم لغتي نيافتم كه در شأن آن باشد.

راضيه محمدي، پايه اول ، سال 1397

 نظر دهید »

چادر

11 دی 1397 توسط محمدی

مي گويي: چادر نمي پوشم چون مزاحم است،

مي گويم: مي پوشم چون محافظ است.

 

مي گويي: نمي پوشم چون زيبايي ام را مي پوشاند،

مي گويم: مي پوشم چون مرا از چشم هاي هرزه مي پوشاند.

 

مي گويي: رنگ سياهش مخالف شادي است،

مي گويم: با سياهي اش، شادي را به خانه خودم و ديگران هديه مي دهم.

 

مي گويي: كج سليقگي است لباس به اين گشادي،

مي گويم: سليقه ات را بگذار در آرايش براي همسرس.

 

مي گويي: زن بايد هنر داشته باشد و هنرش در لباس و چشم و لب و ابرويش نمايان شود،

مي گويم: دلبري از جوان هاي بي همسر و مردان متأهل هنر نيست.

 

مي گويي: مي خواهم آزاد باشم،

مي گويم: نمي خواهم آزادي ام، جامعه را به اسارت شوت ببرد.

 

مي گويي: دلت پاك باشد، ظاهر كه مهم نيست،

مي گويم: دل پاك جامعه اش را آلوده نمي كند.

 

مي گويي: خب چرا گير به مردها نمي دهي،

مي گويم: آنها مظهر ناز و عشوه، دلبري و زيبايي نيستند.

 

مي گويي: خب آنها نگاه نكنند.

مي گويم: آنها كه ايماني ضعيف يا دل هاي مريض و چشم هايي خائن دارند، به تو گوش مي دهند؟

 

مي گويي: بي شوهر مي مانم؟

مي گويم: مردي كه مراقب چشم هايش نيست فردا روزي عاشق ديگري مي شود.

سيده پروين نجفي

پايه اول - 1397

 نظر دهید »

احساس پايه اولي

11 دی 1397 توسط محمدی

علم راهي است براي رسيدن به عمل.

حوزه مقدمه است، درس مقدمه است، هدف دل من است كه حرم خداست؛

حرمي كه همه را در آن راه داده ام جز خدا، حرمي كه خود خدا در آن غريب است، آمدم ضرب ضربا بخوانم به اميد روزي كه ضربتي بزنم به ابليس.

آمدم ذغال جمع كنم به اميد روزي كه با آن آتشي برافروزم.

آمدم دانا شوم به اميد روزي كه به عشق او مانا شوم.

روزي كه خوف و حزن‌هايم «لا خوفٌ عليهم و لا هم يحزنون» شوند.

آمدم تا روزي از ميدان مين هوس هايم رد شوم، فقط به اميد دست غيبي تو؛

نه زانوهاي سست من. آري! روزي كه «من الظلمات الي النور» بشوم.

آمدم به اميد روزي كه دل و فكر و زندگي ام حرم تو باشد نه مرتع شياطين انس و جن.

به اميد روزي كه من را در آتش محبتت بسوزاني.

به اميد روزي كه با ولي و عاشقت دمخور شوم، صبح و شب سلام دهم كه «السلام عليك حين تركع و تسجد» روزي كه چادر غرق در خونم از من شفاعت كند.

آمدم و جز اين اميدها چيزي ندارم، آمدم تا به من رحم كني.

«ارحم من رأس ماله الرجاء» آمدم با دلي پر از اميد نااميدم مگردان به حق سقايي كه نااميد شد.

سيده پروين نجفي

پايه اول - 1397

 نظر دهید »

پيداكردن گمشده

11 دی 1397 توسط محمدی

بسم الرّب

بی اطلاعم از سایر موجودات اما بی شک انسان موجودی است که همواره به دنبال تعالی و بهبود خویشتن است. شبانه روز در جست و جوی گمشده‌اش، خوش بختی ای که در میان شلوغی های زندگی - ناگزیر از طرز تفکر، محیط و اطرافیان- در راه های مختلف قدم برای پیدا کردنش می‌گذارد. با علم به فانی بودن دنیا و نامحدود بدون ظرفیت آدمی (بی حد و مرز)، واجد احساساتی که گاه با یک کلمه بیان می شوند و گاه حتی مثنوی نامه ای قاصر از بیان حال و هوایش.

هیچ کس توانای رسوخ به هزار توی ذهن دیگری را ندارد، گاه پر شور و پر تلاطم، گاه بی رمق و خسته.

دقیقاً آنجایی که احساس می کنی از زندگی جامانده ای، نفس ها به شماره افتاده اند؛ ناگاه تلنگری، كورسوي اميدي، روزنه ي نوري رخ مي نمايد از لا به لاي لايه هاي زيرين زندگي و انگار به زندگي معنايي منحصر به فرد مي بخشد، گويا شعري كه پيامي دارد، پيامي كه رسالت يگانه زندگي ات را متحول مي كند. كاري مي كند كه رفتار كني و به زبان بياوري به آنچه كه فكر مي كني، تا مبادا پشيمان شوي و حسرت روزهاي از دست رفته ات را بخوري.

پائيز آمد با ماه مهر. پادشاه فصل ها، مدعي براي اثبات زيبايي سقوط، مهر آمده براي تمديد مهرباني، فرشي گسترانده از برگ هاي خوش رنگ براي دوستداران بي بهانه. براي تداعي مهرباني روزهاي پرالتهاب كودكي درس و مدرسه.

در اين مدتي كه از ثبت نام تا ورود به مدرسه علميه مي گذرد، هر روز پرشورتر، شوق رفتن و رسيدن بيش تر مي شود. انگار هر روز دلتنگ تر و منتظرتر، گويا قرار است بروم، جايي كه پناهي است براي دغدغه هاي روزمره، پناهگاهي امن براي آسودن با خيال راحت همان جايي كه با نشاط فراوان به خانه‌اي گرم زير سقفي امن و آسوده خود را آماده مي كني براي رويارويي باغوغا و هياهوي جهان.

آغاز عشق به دروس حوزوي از كي و كجا بود؟! شايد از وقتي كه فهميدم بدون تحقيق و به تقليد از اطرافيان مسلمان شدم. و هر از گاهي فكر مي كردم؛ چرا خدا، چرا اسلام، چرا شيعه؟ چرا مسلمان و هزاران چراي بي جواب ديگر، ولي افسوس دريغ از جرأت و جسارت پا گذاشتن به عرصه شناخت، زنجيري از ترس و كفر دست و پاگير و زمين گيرم كرده بود.

هر روز سوالات بي جواب افزون مي گشت و من! درمانده تر از قبل، تا زمان عنايت و نيم نگاهي نظر لطف براي خاموش كردن آتش تب پيدا كردن گمشده ي ناپيدا و دليلي براي جسارت ورود به عرصه ي علوم حوزوي.

خدا شكرت

ع- حاجي صادقيان

پايه اول - مهر 1397

 نظر دهید »

پیدا کردن گمشده

14 آذر 1397 توسط محمدی

بسم الرّب

بی اطلاعم از سایر موجودات اما بی شک انسان موجودی است که همواره به دنبال تعالی و بهبودِ خویشتن است. شبانه‌روز در جست و جوی گمشده اش، خوش بختی‌ای که درمیان شلوغی های زندگی – ناگزیر از طرز تفکر، محیط و اطرافیان – در راه های مختلف قدم برای پیدا کردنش می گذارد. با علم به فانی بودن دنیا و نامحدود بودن ظرفیت آدمی ( بی حد و مرز)، واجد احساساتی که گهگاه با یک کلمه بیان می شود و گاه حتی مثنوی نامه ای قاصر از بیان حال و هوایش.

هیچ کس توانای رسوخ به هزار توی ذهن دیگری را ندارد، گاه پرشور و پرتلاطم، گاه بی رمق و خسته.

دقیقاً آنجایی که احساس می کنی از زندگی جامانده ای، نفس ها به شمار افتاده اند؛ ناگاه تلنگری، کورسوی امیدی، روزنه ی نوری رخ می نماید از لا به لای لایه های زیرین زندگی و انگار به زندگی معنایی منحصر به فرد می بخشد، گویا شعری که پیامی دارد، پیامی که رسالت یگانه زندگی ات را متحول می کند، کاری می کند که رفتار کنی و به زبان بیاوری به آنچه که فکر می کنی، تا مبادا پشیمان شوی و حسرت روز های از دست رفته ات را بخوری.

پاییز آمد با ماه مهر. پادشاه فصل ها، مدعی برای اثبات زیبایی سقوط، مهر آمده برای

ادامه »

 نظر دهید »

خدا می تواند

06 آبان 1397 توسط محمدی

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. می خواستم به موقع حاضر شوم. با بچه ها از خانه بیرون زدیم، پسر بزرگم به مدرسه رفت و علی کوچولو هم با عنایات خانم فاطمه زهرا خیلی راحت راهی مهد شد.

یادم نیست روز اول مدرسه چه حسی داشتم ولی روز اول دانشگاه را خوب به یاد دارم. خیلی مضطرب بودم. نمی‌دانستم دانشگاه چه جور جایی است. از اینکه دوست خوبی پیدا می کنم یا نه؟ از اینکه آیا راه درستی را انتخاب کرده ام یا نه؟ از اینکه ناخواسته گرفتار موج بی بندو باری دانشگاه نشوم. و هزار فکر و خیال دیگر. اما امروز حس قریبی داشتم. حالتی مثل درد گلو، بغض نمی دانم اسمش را چه بگذارم؟ حس غرور، حس خوب هدایت، انگار فرد مهمی قرار بود خوش‌آمد بگوید. انگار دعوت نامه داشتم. هیچ وقت به اسمش دقت نکرده بودم.

حوزه علمیه زهرائیه سلام الله علیها

ولی امروز وقتی پرده ورودی را کنار زدم و وارد زهرائیه شدم چقدر این اسم به من آرامش داد. انگار وارد حریم اهل بیت شدم. و ناخودآگاه به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) سلام دادم. وارد سالن شدم. محو نگاه چهره های صمیمی و دوست داشتنی خواهران طلبه بودم که مراسم صبحگاه باتلاوت قرآن آغاز شد. آهنگ دلنشین صوت قرآن مرا به فکر وخیال فرو برد.

هفته پیش بود. صبح تاسوعا با جمعی از خانم های طلبه برای شرکت در مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام عازم حسینیه امام خمینی تهران شدیم. قرار بود شب عاشورا در حضور مقام معظم رهبری برای سرور و سالار شهیدان عزاداری کنیم. پس از ساعت ها انتظار،

صفحات: 1· 2

 نظر دهید »

غرور علمی

16 اردیبهشت 1397 توسط محمدی

در كتب لغت غرور به معني هر چيزي كه انسان را مي فريبد و در غفلت فرو مي برد تعريف شده و تفاوتي ندارد كه اين غرور در مال و ثروت، جمال و جلال، عبادت و يا در علم باشد، اما شهيد مطهري در مجموعه آثارش مي‌فرمايد: همان طوري كه انسان ها در شرايط مختلفي به چيزهاي زيادي از جمله مال، ثروت، مكنت، عبادت، علم، جنون ثروت و مال و مكنت او را ميگيرد، همين طور هم گاهي اوقات غرور علمي بر انسان مسلط شده و يك جنون علمي بر او مستولي مي شود با اين تفاوت كه مجنون ثروت و قدرت از زيادي ثروت و عبادت و مال و منان مي باشد و در حالي كه جنون علمي از ادراك ضعيف نشأت مي گيرد و هر چيزي وجود ناقصش بهتر است به جز علم، زيرا علم ناقص جنون آور و مست كننده است.

ادامه »

 2 نظر

بروشور ماه مبارک رمضان

31 خرداد 1396 توسط محمدی

دانلود فایل بروشور

 4 نظر

پارسایی با عزت

26 بهمن 1395 توسط محمدی

بسم الله الرحمن الرحیم

یالطیف

 راستی یادمون نره

که مایک طلبه هستیم و همچنین سرباز امام زمان که نگاه ایشان به ماست و هرروز بر اعمال ما نظارت می‌کند؛ یعنی در اصل طلبه یک نماد برای دین محسوب می‌شود پس در اینجا این فرد موظف است که به نحوی رفتار کند که این رفتار او ضربه‌ای به دین وارد نکند تا مبادا فرد یا افرادی نظرشان نسبت به دین عوض شود. داشتن یک چنین موضوعی مستلزم دانستن می‌باشد.

               

1-طلاب گرامی در هر مقطعی که باشند، باید مدام با قرآن کریم در ارتباط بوده و حداقل به فرمایش اساتید روزی پنجاه ‌تا از آیات قران قرائت کرده و همچنین با احادیث اهل‌بیت (علیهم‌السلام) در ارتباط باشند؛ چراکه احادیث آن‌ها، دل‌ها را زنده می‌کند و باعث موفقیت می‌شود؛ زیرا پیامبر اسلام (صلی‌الله علیه وآله و سلم) در حق کسانی که احادیث اهل‌بیت (علیهم‌السلام) را نشر دهند، دعای خیر کرده است. حضرت رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله و سلم) فرمودند: «اللهم ارحم خلفائی ثلاثا، قیل یا رسول‌الله و من خلفائک؟ قال: الذین یبلغون حدیثی و سنتی ثم یعلمونها امتی».

حضرت سه بار فرمودند: خدایا جانشینان مرا مورد رحمت خود قرار بده. پرسیدند: ای پیامبر خدا! جانشینان شما چه کسانی هستند؟ فرمودند: کسانی که حدیث و سنت مرا تبلیغ می‌کنند و

ادامه »

 1 نظر

کوچه های مدینه

14 آذر 1395 توسط محمدی

کوچه های مدینه امشب عرق در غم و اندوه می شود.

از در و دیوار مدینه ماتم می چکد، دیگر مسجد به قدوم فخرآفرینش منور نمی شود. منبر در محراب اشک می نشیند و تمام دقایق بیست و هشت صفر وجب به وجب مدینه خون گریه می کند. دیگر صوت ملکوتی نبی شنیده نمی شود در دل زهرا سلام الله علیها اندوهی به وسعت عالم می نشیند هیچ قلبی تا بحال چنین اندوهی را به خود ندیده، چیزی برای مولا بجز غربت و تنهایی باقی نمانده فردا بغض ها شکسته می شود، دشمنی ها شروع می شود، هتک حرمت ها آغاز می شود. فردا زمین و آسمان سیاه پوش می شود. خورشید هم دلش می خواهد بمیرد.

فردا دیگر طلوعی نیست، غروبی نیست، زمان هم می میرد، فردا پیامبر خوبی ها، اسوه مهربانی ها حامی انسان ها، باقلب پر از درد زمین را به مقصد معراج ترک می کند. با قلبی که پر از تیرهای جاهلان است. فردا جاهلیت دوباره زنده می شود دوباره ابوجهل ها سر بر می کشند. فردا کینه ها زنده می شود، تمام بغضی که در دلشان جمع شده بود فردا سرباز می کند. نفس می برد، صدای بلال قطع می شود، دیگر در مدینه صدای اذان را نمی شنوی، دیگر کوچه های مدینه صدای مناجات های پیامبر را نمی شنوند و چقدر کوچه های مدینه دلگیر می شوند. فردا عرش خدا خون گریه می کند، ملائکه اشک می ریزند، فردا اشک های مدینه با ناله های ام ابیها همسو می شوند، فردا چگونه بدون نفس ملکوتی پیامبر رحمت نفس بکشیم، چگونه صدای او را نشنویم، چگونه سیمای او را نبینیم، گویا همه کر و کور شده اند.

چه تلخ است که پس از هر داغ، چاره ای جز صبر نیست، چگونه باید صبر کرد، زهرا چگونه تحمل کند. علی بی او چه کند؟ ما بی او به کجا خواهیم رسید؟

مهری ایزد پرست، پایه اول پاره وقت

 نظر دهید »

قصه رشادت آن 175 نفر

23 آبان 1395 توسط محمدی


شهدا خوش آمدید، عطر نفس‌های ملکوتی شما تمام فضای ایران را پر کرده بود. نفس که می‌کشیدیم عطرتان را استشمام می‌کردیم. روزی که می‌رفتید پدران و مادرانتان از زیر قرآن عبورتان می‌دادند، سربندتان را می‌بستند، با تمام عشق برایتان دعا می‌کردند، پشت سرتان آب می‌ریختند و هر روز منتظر آمدنتان بودند.
نمی‌دانم کدامشان بودند و آمدنتان را دیدند. دیدند که دلاور مردانشان به قولشان عمل کردند و برگشتند. نمی‌دانم در آن لحظه‌های نفس گیر چه بر شما گذشت. تصورش هم سخت است. هوای داغ جنوب، لباس‌های تنگ غواصی، دست و پای بسته.
همه را کنار هم نشاندند، شاید در آن لحظه فکر می‌کردی اسیر شده‌ای، داشتی فکر می‌کردی به کدام اردوگاه می‌برنتان، چگونه شکنجه‌تان می‌دهند، ولی ناگهان با صدای بولدوزر‌ها، قلبت به شماره افتاد پیش خودت گفتی

ادامه »

 نظر دهید »

اسوه صبر و مقاومت

23 آبان 1395 توسط محمدی

هوا گرم و سوزان بود. لب‌هایش از شدت گرما و تشنگی خشکیده بود. دست و پاهایش بی رمق شده بود. به زور خودش را به بالای تپه رسانید، نگاه کرد، قلبش از چیزی که دید آتش گرفت. بر سر و صورتش زد. چنان سوزشی در قلبش حس کرد که گرما و تشنگی را فراموش کرد. نایی برای راه رفتن نداشت. با چشمانی پر از اشک فقط نگاه می‌کرد. در دل آرزو می‌کرد ای کاش تصمیمش عوض شود، ای کاش رهایش کند، خودش هم می‌دانست که آن ملعون با بغضی که از پدرش دارد دست از سر برادرش برنمی‌دارد. هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. فقط سعی می‌کرد اشک را از جلوی چشمانش پاک کند تا در آن لحظات آخر بتواند برادرش را بیشتر ببیند. ناگهان آه از نهادش بلند شد. چیزی که دید

ادامه »

 نظر دهید »

دل نوشته حضرت رقیه سلام الله علیها

02 آبان 1395 توسط محمدی

سلام بر تو ای دختر حسین علیه السلام ، سلام بر تو ای رقیه، سلام بر تو ای مظلومه شهیده، ای مهتاب شب های الفت حسین علیه السلام، ای مظلوم ترین فریاد خسته گل نازدانه پدر و ای انیس رنج های عمه، ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا، دست های کوچکت، هنوز بوی نوازش پدر را می داد، نگاه معصوم و چشمان خسته ات نور امید را در قلب محمد تاباند.
تو گل بهشت و فرشته زمین بودی، بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد. رقیه جان هنگامی که به تو سیلی زدن چگونه طاقت آوردی؟ آنگاه که در بیابان تاریک گم شدی چه کسی تو را پیدا کرد و در دامان گرفت؟ چگونه چهل منزل راه را بر شتر بی جهاز سوار شدی و تاب آوردی؟ آنگاه که خبر شهادت عمویت عباس را شنیدی چه حالی داشتی؟ آنگاه که به پدر گفتی پدرجان تشنه ام و تشنگی و عطش جگرم را آتش زده، من نمی دانم که حسین علیه السلام در آن هنگام به تو چه گفت! به یاد لب تشنه پدر و به عشق بابا آب نیاشامیدی و گفتی بابایم حسین با لب تشنه شهید شد.
رقیه جان! در شب یازدهم محرم بر تو چه گذشت؟ آیا به یاد شب گذشته افتادی که بابایت حسین، عمویت عباس و برادرانت علی اکبر و علی اصغر زنده بودند و دیگر در آن شب هیچکدام نبودن و تنها دشمن ظالم بود و خیمه های سوخته؟
رقیه جان! مگر تو چه کرده بودی که دشمن از گوشواره تو هم نگذشت و گوشواره را چنان از گوش تو کشید که گوشت پاره شد. رقیه جان! آن هنگامی که در وداع آخر به پدر عرض کردی: بابا آهسته برو تا تو را سیر ببینم و امام حسین علیه السلام پیاده شد و تو را در آغوش کشید.
هنگامی که اسب بی سوار پدر را دید، سیلی به صورت خود زد و گریبان پاره کرد و فریاد کشید، رقیه در قتلگاه به دنبال پدر می گشت ناگاه صدایی شنید که می گفت: رقیه جان پیش من بیا. واقعا آن صحنه دلخراش بود و دختر پدر را در قتلگاه دید و من نمی دانم در آن زمان بر پدر و دختر چه گذشت؟ پدر چه دید و دختر چه گفت؟ دختر مشغول درد و دل کردن با بدن پاره پاره شد. واقعا که صحنه جگر سوزی بود. رقیه با شهادت خود تاریخ شیعه را روسفید و حادثه کربلا را بیمه کرد.
رقیه در کربلا مصائب و اسارت و رنج ها کشید. رقیه کاخ یزید را لرزاند، رقیه درس صبر و استقامت و وفاداری و شجاعت و آزادگی به همه عالم داد. رقیه اسلحه ای نداشت تا به وسیله آن با دشمن بجنگد اما با مظلومیتش دشمن را خار و زبون کرد و با شهادت مظلومانه اش توانست حقانیت امام حسین علیه السلام و قصاوت قلب دشمنان آن حضرت را فاش کند.
رقیه جان! قلم از نوشتن دردهایت ناتوان است چرا که کربلا پر از مصیبت و معرفت و عشق و شور بود. اگر بخواهیم بگوییم در کربلا بر تو چه گذشت تنها خدایت و عمه ات زینب می دانند. آنچه از مصائب تو گفتیم قطره کوچکی بود از دریای رنج و سختی که بر تو گذشت و آنجایی که سر بابا را در آغوش گرفتی و با او درد دل کردی و دردها و رنج هایت را برای بابا گفتی و در آن لحظه بود که عرش به لرزه افتاد و تمام آسمانیان و فرشتگان به گریه افتادند. رقیه جان با ارزشترین ارت تو برای شیعیان گریه در مصیبتت می‌باشد.
امیدواریم که با اشک بر زندگی حضرت رقیه زندگی کنیم و با اشک بر او بمیریم.
از ققس آن بلبل بشکسته پر آزاد شد راحت از جور و جفا و صدمه صیاد شد
کودکی جان داد اگر در گوشه شام خراب از چنان بیداد کاخ عدل و داد آباد شد


سیده حلیمه کاظمی

 نظر دهید »

شکلات تلخ

02 آبان 1395 توسط محمدی


کاش هیچگاه شیطانی نبود…! ای کاش متجاوزی به خاک سرزمین، به حقوق دیگران چشم طمع نمی دوخت، ای کاش هیچ گاه قابیل هابیل را نمی کشت. ای کاش آدمی، در سوگ هابیلی نمی‌نشست، ای کاش زمین مزه خون انسانی را نمی چشید…!
خودخواهی تا کی؟ تجاوز تا کی؟ دم زدن از حقوق بشر و خود رعایت نکردن تا کی؟
روزهای کودکیم را به یاد دارم که گرمای دستان پدرم و نگاه مهربانش را آرزو داشتم؛ اما او برای دفاع از میهن برای بیرون کردن متجاوز از کشور در کنارم نبود. آن روزها تنها من نبودم که پدرش با او صبحانه نمی خورد. آن روزها تنها من نبودم که در آرزوی نوازش پدرانه تاریکی شب را به روشنایی روز کوک می زد. با این دل آشوبی که آیا باز بابا را می بینم گذر روزها و شبها را بر دیوار کوچک قلبم خط می کشیدم.
زمانی را به یاد دارم که پدرم بعد از ماه ها زنگ خانه را زد و من در نگاه اول بابا را نشناختم. خوب به خاطر می آورم حس غریب آن روزها را، آن زمانی که پدر باید می رفت، پدرها می رفتند! تنها پدرها که نه پسرها هم می رفتند و همه خوب می دانستند که ممکن است این رفتن برگشتنی نداشته باشد.
مادران با دستان پر مهر خود، همانطور که روزی گره قنداقه پسرانشان را بر روی سینه شان می‌زدند، با لالایی مادرانه آنان را در گهواره مهر به خواب می کردند… حالا زمان دفاع، پیشانی بند و بازوبند فرزندانشان را محکم می کردند، می گفتند: خدایا به علی اکبر حسین «علیه السلام» از ما قبول کن.
گاهی که با خود خلوت می کنم و خاطرات کودکیم را مرور می کنم هر ورقش مانند شکلات تلخی است برای کام روحم. زمانی که با دختر دایی هایم سر بر یک بالش می گذاشتیم، شیرین بود ولی از ترس اینکه نکند دیگر بابا نیاید، این شکلات شیرین تلخ می شد.
زمانی که دختر عموهایم را گریان می دیدم در شهادت پدرشان، افتخار شهادت عمویم شیرین بود اما نداشتن دستان پر مهر پدری دخترانش، چنان بغض تلخ در سینه ام می نشاند که گویی من، من دیگر پدرم را نمی بینم.
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیل اله … .
فاطمه حاجی بابایی، اول پاره وقت

 نظر دهید »

قسم به نام پدر

04 اردیبهشت 1395 توسط محمدی

قسم بر آن خوبی هایت که دفتر هزار برگ می خواهد.

قسم بر آن دعای خیرت که همیشه همراهم بوده است.

قسم بر آن دست و بازویی که پیامبر بر آنها بوسه زده است.

قسم بر آن پینه های دستانت که بوی نان با زحمت می دهد.

قسم بر آن نانی که سر سفره ام گذاشتی تا افتخارش نصیب من شود و همه بگویند که سر سفره پدرش بزرگ شده است.

قسم بر آن درآمد کم اما با برکت.

قسم بر آن خستگی هایی که مثل ابر بهار سریع از وجودت دور می شد.

قسم بر آن لباس های خاکی ات که پر افتخارترین لباس های دنیاست.

قسم به آن قناعتی که مادر یک کمد لباس دارد و تو یک سبد.

قسم به دل چو آئینه ات؛ پاک و شفاف.

قسم به آغوش گرمت که گرمای خورشید پیش آن افسانه است.

قسم بر آن اشک های مقدست که به پای غم و اندوه فرزندانت ریختی و قانون غرور و تکبر را بر هم زدی.

قسم بر آن صبوریت که به قول سعدی پدر تو، سنگ زیرین آسیاب بودی.

قسم بر آن چشم های نگران از شرمندگی همسر و فرزندانت.

قسم بر آن دل پر غمت که در دعواها همیشگی تو بی یاور بودی که همه پشت مادر بودند.

قسم بر دل بزرگت که بزرگوارانه حامی همه بودی.

قسم بر تمام کادوهای روز پدر که ارزان ترین و ساده ترین کادوی دنیا است.

اشرف رضایی، استاد و مشاور حوزه

 

 نظر دهید »

یه حس تازه

24 فروردین 1395 توسط محمدی

شب بود و حس تازه و غریبی از افقی سرشار از عشق محیطی که در آن بودم تمام وجودم را پرکرده بود این حس را برای اولین بار در طول عمرم احساس می کردم برای اولین بار بود که می‌توانستم هنگام تحویل سال در مکانی نورانی و مقدس باشم. می‌دانم که لیاقت واژه‌ای دادنی است، نه گرفتنی، درست بر عکس حق!
ساعتم را کوک کردم، ساعتی که شاید خیلی به ندرت در طول زندگی‌اش بیاید که خودم را برایش آماده و مهیا کنم و البته خود ساعت‌ها هم چه بسا دقایق و ثانیه‌ها هم آنجا مقدس می‌شود و ارزشمند!
ساعت 3 بعد از نیمه شب به طور عجیبی هم بیدار شدیم و رهسپار اقیانوس مهربانی!
هوا خیلی سرد بود، اما قدم‌ها استوار و دلها گرم! فاصله‌ی زیادی نبود بعد از گذشت دقایق کمی به بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام رسیدیم، اما هنوز خیال و واقعیت از هم تشخیص دادنی نبود!
حس یکی از این جمعیت بودن را بدون فاصله درک می‌کردم و بدون وقفه تکرار می‌کردم: يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (یوسف88)
واقعا خالی خالی و محتاج عنایت لحظه لحظه‌اش بودم اما اگر به خود می‌آمدی هوا خیلی سرد بود خیلی!!
و در آخر تنها موضوع عجیب! آنجا رنگ دعاها و خواسته‌ها تغییر می‌کند، می‌دانم و می‌دانی چرا!!!

خانم شیما سلبی از طلاب پایه اول ، سال 1395

 نظر دهید »

دعوت!!!!

28 آبان 1393 توسط محمدی

در اینجا زینب تکان سختی خورد زیرا در همین دارالاماره بود که 5 سال پدرش قضاوت کرد. آیا مردم پدرم را فراموش کردند مگر چند سال سپری شده پدرم شیر خدا یار باوفای پیامبر را از یاد بردند، آن طرفتر خانه اش بود و همه جای آن را می دانست روزهایی که در آنجا گذرانده بود و برادرانش حسن و حسین را به یارآورد صدای مادرش را می شنید که در ایام کودکی او را صدا می کرد دخترم، نورچشمم، آه چقدر زود گذشت اینجاست که زینب قلب خود را آرام می کند که مبادا یک مرتبه به خود ضعفی راه دهد، چرا که راه ندهد !! آیا این مردم خاندان پیامبر را نمی شناختند؟ این مردم را چه بیماری گرفته که سرهای بالای نیزه را نمی شناسند. وارد سالنی شد که پدرش بارها در آن نشسته بودند و امروز او را به حال اسیری در آن سالن وارد ساخته اند و آن طرفتر بود که پدرش در زمان خلافت می نشست و بزرگان اسلام و نمایندگان مردم را می پذیرفت. پدرم که عادل بود حق کسی از اهل اینجا را نخورده است که بخواهند انتقام بگیرند از فرزندانش.
وای! نکند که دارم خواب می بینم و درد دل با خود می گفت ما که بدون دعوت نیامدیم همین ها هستند که 12 هزار نامه به برادرم حسین نوشتند و او را به کوفه دعوت کردند اینها بودند که قاصدها را به نزد حسین فرستادند که بیاید و ما با آغوش باز منتظرت هستیم! و چون آمد شمشیرهای خود را بر وی کشیدند و جوانان بنی هاشم را قطعه قطعه کردند همین ها هستند که برادرم حسن را تنها گذاشتند آیا اینها ایمان خود را مسخره کردند و دست آویز خود قرار دادند و این ننگ و رسوایی همیشگی را برای خود خریده اند و چگونه می توانند این ننگ را از دامان خود پاک کنند.
زینب وظیفه خود را در این گرفتاری عجیب تاریخی به خوبی ادا کرد و با صبر و استقامت صفحه روزگار را رقم می زند.

زهره ایمانیان، پایه اول

 1 نظر

آنجا که خورشید ز علقمه خم شده بود دستان ز تن جدا شده را می بوسید

14 آبان 1393 توسط محمدی

خدایا تو می دانی که چقدر چشم انتظاری محرم را کشیدم، تو می دانی که چقدر ثانیه ها برایم سخت گذشت، تو می دانی که چقدر عاشق حسینت هستیم، تو خود می دانی که من نه تمام هستی به حسینت می نازند!

حسینم قهرمان جاویدم، از کدام چهره ی قیامت بگویم؟ از زیبایی هدف والایی که برایش حماسه ساختی یا از غمی که در این راه متحمل شدی، از دلاوری هایت، یا از بغض هایت؟ از فدایی هایت، یا از زخم هایت؟ تو خود بگو من از چه بگویم؟از چهره سفید ونورانی قیامت، یا چهره ای تاریک وظلماتی اش.از عطش ها وناله ها یا شمشیرهایی که به دل هزاران نفر لرزه می انداخت، از پاره پاره شدن عزیزان پیش چشمانت یا صبر وبردباریت؟از جان دادن طفلی بی گناه در آغوشت یا پایداری در هدفت؟ آری همیشه هدف یک نقطه سیاه بود، وقتی از دور دست ها می نگریستی ولی این بار گلویی زیبا، به درخشش ماه در شبی بی ستاره می در خشد… .

ظالمان این کودک را اگر آب هم نمی دادید، می مرد، این گلو را چه نیاز به تیر سه شعبه؟!!!!

حسین جانم چه گذشت بر جانت آنجاکه خدا هم به تو تسلیت گفت، مولایم به چه اندیشیدی وقتی با طفلی بی جان در آغوشت، دست به آسمان بردی و گفتی “قربانی کوچکی بود، پروردگارم راضی شدی؟”

به چه می اندیشیدی وقتی آهسته گام هایی به پشت خیمه بر می داشتی؟ وقتی مادری تقاضای دیدار با کودکش را برای آخرین بار کرد؟

وقتی پیش پیکر برادرت نشستی؟ وقتی زیر تیر دشمنان نمازت را به جا آوردی؟

وقتی کودکان از تو طلب آب کردند؟ وقتی رقیه ات از تو سراغ عمویش را گرفت؟ وقتی سه ساله ات گفت: بابا آب نمی خواهم عمویم کو؟

و کودکان لباس خود را از شدت عطش بالا کشیده، پشت به زمین خوابیده بودند… .

سپرت که بود؟هدفت چه بود؟ حسینم در این محرم آسمان هم سخت عزایت را گرفته گاه آرام، گاه بی تأمل می بارد. شمع تاریخم تو سوختی تا به جهان نور بتابد، نهضتت ندایی بود در سکوت مطلق، تنت که زیر سم اسبان لگدمال شده بود، جریمه ی روح عظیمت بود، ولی این بار من تنها از مصیبتت نگفتم از زیباییهای قیامت نیز گفتم، تو قهرمان بشری پس در رسای قهرمان می گریم تا احساس قهرمانی در وجودم تجلی یابد. در برابر قربانی هایت خیلی اندک است، ناقابل است، اشکم را پذیرا باش!

مولایم یک ابن زیاد در دنیا بس نبود! یک عمر سعد در دنیا بس نبود؟ یک شمر و یزید در دنیا بس نبود که حال ذریه هاشان برای مکتب دندان تیز کردند…….تنها یمان نگذار.

مریم پورپیرعلی


 نظر دهید »

کسی بیرون از قاب

14 آبان 1393 توسط محمدی


برناقه ای عریان نشسته بود و بر تقدیر تلخ خویش ناله می کرد و تازیانه می خورد. روضه خوان محله‌مان می گفت: «زینب ستم کش» و من در ذهنم پیرزنی خمیده و فرتوت را مجسم می کردم که تنها ضجه‌کردن و صورت خراشیدن می داند. زنی که در اوج نبرد، مدام غش می کند و از حال می رود. کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛ طنابی برگردن، شانه‌هایی فرو افتاده و موج اشک و آه بر چهره؛ اسیر! یک زن کاملاً معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه غیرمعمولی قرار می گیرد.

آدم های معمولی با تراژدی‌هایی هر چند رقت بار محکوم‌اند که در تاریخ فراموش شوند. همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه، به سرعت از یاد می روند.این ذهنیت مفلوک از زنی اسیر همراه کودکی من مُرد. آن چنان که باید! زینبی که در جوانی من ساقه کشید، زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیرهای تلخ. موجودی با قابلیت جاودانه ماندن!

عون و جعفر را روی دست گرفته و پیش می آید. دو خط خون، خط خون دو فرزند، حسین «علیه السلام» پیش می آید و نگاهش به خیمه زنان است. منتظر که زینب «سلام الله علیها» به ناله بیرون آید ولی صحرا بدجوری ساکت است. از تمام درزهای خیمة زنان انگار سکوت می تراود. نه شیونی … نه گلایه ای … هیچ!!

کجاست زن؟ کجاست عشق فرزند؟ کجاست مادر با تمام مهر و عاطفه‌اش؟

این فرزندان پاره پاره از آن اویند و هیچ صدایی نمی آید. زن نمی گرید، نمی نالد. از خیمه  بیرون نمی آید؛ و نمی گذارد کسی بگرید؛ بنالد. سکوت … سکوتی که از جنس صبر حتی نیست؛ از جنس خالص عشق است. دو قربانی او، دو نتیجه هستی او؛ آن قدر حقیرتر از تمام وسعت عشق اند که حتی برای دیدنشان بیرون نمی آید. مبادا حسین «علیه السلام» …

حس! حسی فراتر، گرم تر و زیباتر از مادر بودن و زن بودن است که در این لحظه او در خویش فرو برده است. این برادر عجیب، آن قدر فراتر از دوست داشتن است که عشق مادرانه را راحت می شود پیش پایش سر برید. آه، فقط خدا می داند که این روزها چقدر ما به هویتی چنین، به روحی چنین، به عشقی که ما را از این مرزبندی تنگ برهاند نیاز داریم. این روزها؛ این روزهای قحطی!

قحطی دست هایی است که تصویر خودشان را می سازند. قحطی دوست داشتنی است که انتخابش کرده ایم نه که او به اقتضای طبیعت، ما را انتخاب کرده است. در این قحطی که زن، خودش را می پرستد، زن بودنش را می پرستد، زینب چه گم شده غریبی است … .

همه ی عزیزانش را سربریده اند. تکه تکه کرده اند. سرهایشان را همراهشان آورده اند. کودکان کاروانش را تازیانه زده اند وخودش را. طبق خط کشی ها الان زن باید غش کند. باید تا حد مرگ بی تابی کند. باید از ترس و غم بی کلام شده باشد.

اما او ایستاده است؛ راست. در دربار یزید - جایی که نفس مردها می برد - و آهسته و بریده نه، بلکه با بلاغتی که تن تاریخ را می لرزاند فریاد می زند «… فکذکیدک، واسع سعیک، و ناصب جهدک فوالله لا تمعون ذکرنا، و لا تمیت وحینا…»

هر حقه ای می خواهی بزن، تمام سعیت را بکن؛ امّا یقین داشته باش که نام ما را محو نمی کنی. آنکه محو و نابود می شود تو هستی. علامت سؤال روبه رویم ایستاده است. کدام اسیریم؟ ما یا زینب؟

زهرا کریمی


 نظر دهید »

سلام بر عزاداران حسین

05 آبان 1393 توسط محمدی

سلام بر غربت و قرابت حسین «علیه السلام» از مدینه تا کربلا.

سلام بر محرمش که از کودکی تاکنون یادش همراه ماست.

سلام بر دل های شوریده از عشق حسین «علیه السلام»، سلام بر نواهای دل انگیز یا حسین «علیه السلام»

سلام بر سینه های سوخته از عشق حسین «علیه السلام»، سلام بر عزاداران حسین «علیه السلام» که راه او، هم عزادار می خواهد و هم پیرو.

و ما عزای حسین «علیه السلام» را برای لبیک به ندای «هل من ناصر ینصرنی» اباعبدالله است که برپا می کنیم. حسین جان جوشش خونت در نینوا شیعیان دل سوخته ات را به خروش می آورد شهادت سرخت آینده سیاه بشریّت را، شیعیان و عاشقانت را، سفید کرد، زاده ی عشقی و هم هنر خوب زیستن را و هم خوب مردن را به انسان ها آموختی.

رستگاری دو عالم را در عشقت یافتیم و این عشق ما را از تن دادن به هر ذلتی دور می دارد.

حداقلش همین است که محرمت که می آید و پرچم سرخ و سیاه عزایت شهر را زینت می دهد با هر چه پلیدی که ما را گرفتار خود کرده وداع می کنیم. آری محرم فرصتی است تا از تمام وجودت سیراب شویم، رذالت ها را کنار بگذاریم و چند صباحی آدمیت را تجربه کنیم.

ظهر عاشورا که می رسد نظاره می کنی که لبیک گویان کم شده اند یا زیاد؟! و باز شهید می شوی تا دل پر خونت دل های جامانده از قافله را بسوزاند … .

شیعه ی حسین «علیه السلام» بودن را اگر می خواهیم. باید آن گونه زندگی کردن و این گونه مردن را برگزینیم. به این آگاهی که رسیدیم آن وقت «کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلا» تحقق می یابد . حسینی زیستن، راهش همین است. امام حسین «علیه السلام» همه ی تاریخ را سیراب کرده است امّا این سیراب شدن از برای همه نیست بلکه

عشق می خواهد و لبیک

آری لبیک به ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام حسین «علیه السلام» در کربلا. کربلایی که عصاره بهشت بود. اگر کربلا نبود هیچ گلی از زمین نمی رویید و مشام هیچ انسان آزاده ای، حقیقت را استشمام نمی کرد.

حسین «علیه السلام» آمد و عشق را آبرو بخشید. عبّاس «علیه السلام» با دستان بریده و لبان خشکیده با مشکی زخمی عشق را سیراب کرد تا حرف و حدیثی نماند. زینب، عشق را تداوم بخشید و آن را در گستره ی آسمان و زمین منتشر کرد تا از آن پس تمام عاشقان  وام دار حماسه عاشورا باشند. کربلا قبله عاشقان شد و عاشورا میعادگاهی برای آنان که می خواهند نماز عشق را در محرابی به بلندای تاریخ به پا دارند. از آن روز زندگی معنا یافت که نام حسین «علیه السلام» بر کتیبه ی دل ها نقش بست و عاشورا - این راز نهفته - مضمون تمام ناگفته ها شد.

الهام باستانی

 نظر دهید »

مرا گدای تو بودن ز سلطنت خوش تر

23 مهر 1393 توسط محمدی

امیرالمؤمنین حضرت علی «علیه السلام» به این مضمون می فرمایند: ما قبل از آنکه چیزی به شما بگوییم خود به آن عمل کرده ایم.

من از کسانی بودم که شیفته‌ی اخلاق روحانی که با همسرش برای تبلیغ به محل ما آمده بودند شدم رفتار و کردارشان به طوری بود که مرا به سمت این قشر کشاند آنها رفتارشان با مردم خیلی گرم و صمیمی بود و چیزی که مرا بیشتر به خودش جلب می کرد زندگی پرمهر و صفای آنها و احترامی بود که به یکدیگر می گذاشتند من که تا آن موقع از نزدیک  زندگی یک طلبه و بایدها و نبایدهای رفتاری او را ندیده بودم برایم چیز جدیدی بود و این را درک می کردم که زندگیشان متفاوت است. و این اولین جرقه ای بود که باعث شد من با این قشر آشنا شوم و به لطف الهی این رابطه ادامه پیدا کرد تا این که اکنون بر سراین سفره بنشینم. چه جمع با صفا و بی ریایی، محیطی‌ معنوی و پر از نشاط.

در این مدت که به حوزه می آیم حس عجیبی دارم هیچ وقت فکر نمی‌کردم آمدنم به حوزه چنین حس و حال و شور و شوقی در من به وجود آورد خوشحالم و خدا را شکر می‌گویم درطی این چند روز برکت آمدنم به حوزه در زندگی ام محسوس است و این را هم مطمئنم این حوزه یعنی حوزه زهرائیه با وجود فضای معنوی خاصی که دارد باعث وجود این حس و حال شده است. اما ترسی درون دلم نهفته است که گاهی خودش را نشان می دهد نکند دعوت نشده ام؟

نکند وقتی مولایم مرا ببیند رویش را برگرداند و بگوید: ای روسیاه درجمع سربازانم چه می کنی؟ تو لایق همنشینی با این ها نیستی؟ نکند نتوانم جوابگوی این مسئولیت بزرگ باشم؟! آقاجان یاری ام ده وظایف خود را به خوبی انجام دهم و در این راه لیاقت کسب کنم ان شاءالله.

مولای من از همان روز اول ورود به حوزه بزرگان حوزه ما را طلبه و سرباز شما می خوانند چه افتخاری بالاتر از این! با خود می گویم مرا چه به این حرف ها شاید خود می دانم که چقدر از شما فاصله دارم ولی هر چه هست از حوزه سردر آوردم امیدوارم با آمدنم بتوانم شما را بهتر و بیشتر بشناسم و به شما نزدیک تر شوم ان شاء الله.

به قول شهید بزرگوار سردار علی چیت سازیان که می گفتند: کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که از سیم‌خار دارهای نفس خود عبور کرده باشد امیدوارم به حق شهدا توفیق عبور از سیم خاردارهای نفس خود را داشته باشیم.

از آن زمان که براین آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید جایگاه من است.

آزیتا احمدی

 نظر دهید »

مردان بلیت فروش

16 اردیبهشت 1393 توسط محمدی

روزگاری سعدی می گفت: ای مردان بکوشید! یا جامه ی زنان بپوشید!

و این هشداری بود برای مردان آن روزگار که اگر اهل کار نیستی بهتر است لباس زنانه بر تن کنی. شاید این بدترین حرفی بود که اگر به یک مرد زده می شد غرور او را جریحه دار می کرد.

آه سعدی! کجایی ببینی که مردان امروز ما خود در تلاش اند تا جامه ی زنانه برتن کنند و در عوض آن، جامه ی زنان را از تنشان در آورده اند، تعجب نکن حرف نگفته از مردان امروز بسیار است.

مردانی که غیرت از وجودشان رفته، مردانی که دختران و همسران خود را تبدیل به یک نمایشگاه بسیار کرده اند. تنها نقشی که در این میان بر عهده گرفته اند چیزی نیست جز بلیت فروشی این نمایشگاه. حتی برای بعضی ها تخفیف هم قائل می شوند و بدون بلیت اجازه ی دیدن می دهند.

نمایشگاه هایی که بازدیدکنندگان آن تمام شدنی نیستند فقط برای اینکه تکراری نشوند و دل را آزرده خاطر نسازند هر روز یا حداقل هفته ای یک بار چیدمان نمایشگاه را عوض می کنند و رنگ لعابی جدید به آن می زنند و آن به اصطلاح مردان بلیت فروش همچنان آرام و بی صدا نشسته اند.

با تو هستم، با تو که نامت را مرد نهاده اند! می دانی غیرت یعنی چه؟ می دانی غرور یعنی چه؟ با تو هستم با تو که خود را شیعه ی آل علی «علیه السلام» معرفی می کنی! می دانی ایشان درباره ی غیرت مرد چه فرموده اند؟ غیرت مرد را نشانه ی ایمان او می دانند. پس خودت را ببین و ایمانت را که چگونه است؟

غیرت یعنی همسرت فقط برای خودت باشد، برای چشمان خودت و نگاه های عاشقانه ات، نه برای چشم های هرزه ای که همه جا در کمین نشسته اند و همسران و دختران ما را نشانه گرفته اند.

بیا و برچسب بلیت فروش را که بر مردانگی تو سایه افکنده بردار. بیا  و مردانگی ات را زنده کن، زنان ما غیرت می خواهند، غرور می خواهند. زنان ما مرد می خواهند.

زهرا نادعلی ،پایه اول


 1 نظر

دل نوشته ی یک استاد

10 اردیبهشت 1393 توسط محمدی

ز گهواره تا گور دانش بجــــــــــــــــــــــــــــووووووی :yes: :crazy:

داشتیم زندگیمون رو می کردیم، یک عده ای از خانم ها مثل … که شهر را با یک انگشت می چرخوندند؛ تدریس، تبلیغ، مداحی و … ناگهان صدایی از برون مرزهای شهر نجف آباد به گوش رسید که هان!!! ای اساتیدی که مشغول تدریس در حوزه ی مقدس زهرائیه هستید، آگاه باشید که از این پس شما نمی توانید به تدریس خود ادامه دهید. همه با تعجب از هم می پرسیدند، چرا؟ مگر چه شده؟ جواب آمد: چون که مدرک سطح 3 ندارید!!! گفتیم سطح 3 دیگر چیست؟ آیا می شود با توسل، نماز شب یا ورد و ذکر آن را به دست آورد؟!! پاسخ دادند: خیر شما باید در کنکور ورودی سطح 3 شرکت کرده پس از آن مورد مصاحبه قرار گیرید. با شنیدن این حرف از ما اصرار و از آنها انکار که آخر پس از این همه سال این قانون دیگر چیست؟ اما راه به جایی نبردیم که نبردیم.

گفتند: چقدر چانه می زنید به جای این حرف ها مشغول خواندن درس هایی شوید که گرچه آن ها را نخوانده اید اما حتما از پس امتحان بر خواهید آمد. مگر شما سابقه ی بیست ساله ندارید؟! :!:

گفتیم: چشم! ولی حالا بگویید ببینیم این سطح 3 چند سال طول می کشد؟ گفتند: شما کاری نداشته باشید همین که قبول شدید مجوز تدریس به شما داده خواهد شد. با شنیدن این حرف گل از گلمان شکفت که به به اگر این طور باشد به معلوماتمان نیز افزوده خواهد شد و چی از این بهتر؟

بگذریم خوش بختانه یا متأسفانه بعد از چند سال پشت کنکور ماندن بالاخره اساتید قبول شدند و کم کم صدای ارگان ها، نهادهای انقلابی، مراکز آموزشی و به ویژه روضه بگیران قهار در آمد که پس کجائید؟ این سطح 3 چه صیغه ای است که ما دیگر شما را زیارت نمی کنیم؟ خلاصه این که، کار یک شهر  لنگ ماند …

بگذار بگویم از اولین روز ورود به ساختمان سطح 3؛ چادر نو، مانتوی نو و بالاخره کلی ذوق و شوق اما همین که وارد ساختمان شدیم چشمتان روز بد نبیند، پله هایی که تا اوج ترقی و پیشرفت کشیده شده بود و باید انها را یک به یک طی می کردیم. پله ی اول را با نام اولین معصوم پشت سر گذاشتیم به چهاردهیم معصوم که رسیدیم کم آوردیم و هنوز پله ها باقی مانده بود…

مرحله ی بعد سر کلاس، همین که استاد وارد کلاس شد ذهنم پرواز کرد به حال و هوای سطح 2، یادش به خیر روزی ما در جایگاه استاد بودیم و امروز … از قدیم گفتند: «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین» شاید باورتان نشود که از نوادر روزگار همین بس که سه نسل از استاد و شاگرد در یک کلاس حضور داشتند. فرق دیگر آن که آنجا استاد خطاب می شدی و اینجا نه شاگرد که بچه خطابمان می کردند. همین که استاد شروع به حرف زدن کرد فرمود: بچه ها توجه کنید… و گر چه بارها به خاطر این کلام از محضر اساتید شاگرد نما معذرت خواهی کرد ولی هنوز هم پس از گذشت چند ترم این ماجرا به قوت خود باقی است.

اما بگویم از آبدارخانه؛ وقت استراحت که شد به امید روزهایی که در سطح 2 گذراندیم، منتظر ماندیم که شاید کسی چایی، آبی، چیزی برایمان بیاورد؛ ولی خبری نشد که نشد. باز هم ندا آمد که هر کس چایی می خواهد باید آستین ها را بالا بزند، پول هایتان را روی هم بگذارید، قند و چایی بخرید، درست کردنش با ما اما ریختن و خوردن با خودتان!!!

خلاصه هر روز کلاس پشت سر کلاس و مقاله پشت سر مقاله. قربان مرحمت معاون پژوهش سطح 2 یک مقاله فکسنی هم که می نوشتی کلی تشویق و ترغیب و محبت بود که نسارت می شد اما اینجا مقاله ای ارزش داشت که مجوز نشر آن را در یکی از مجلات علمی و پژوهشی گرفته باشی .

کمی هم بگویم از پشیمانی که در پایان ترم دچارمان شد. ابتدای سال که بحث معرفی شد همه با عزت سر را بالا گرفته و از افتخارات داشته و نداشته خود گفتیم و در پایان ترم که بحث نمره و کارنامه پیش آمد، نادم گشتیم که کاش هیچ گاه حتی نمی گفتیم که ما استاد بوده ایم، چه رسد به بازگو کردن این همه مدال افتخار که به گردن داشتیم… :no:

و زندگی هنوز هم در جریان است… :p

نویسنده : یکی از اساتید


 نظر دهید »

مادر ، مظلوم ، شهادت

24 اسفند 1392 توسط محمدی

نمی دانم چه حکمتی است همیشه ایام فاطمیه، آسمان می گرید یا اگر هم نگرید غبار غم در قلبش حلقه می زند. هیچ ستاره ای چشمک نمی زند، آن قدر غم گلویش را فشار می دهد؛ که هر چشمی آن را می بیند غم آسمان بر دلش چیره می شود؛ بغض گلویش را می گیرد؛ به گوشه ای پناه می برد و میبرد و می بارد.

کاش همه ما درک می کردیم در فاطمیه چه گذشت کاش درک می کردیم این روزها، در آن سال ها بر علی، فاطمه  و فرزندانشان چه گذشت که آسمان هر سال به یاد آن روز، این چنین ماتم می گیرد و شهادت می دهد بر مظلومیت زهرا و علی برای اقرار بر آن می بارد، ضجه می زند، فریاد می زند طوری که شانه های زمین را هم به لرزه می اندازد. زمین با او هم ناله می شود، و به آغوش می کشد غم آسمان را .

اشک آسمان بر دل می خورد، آن را بر رگ های خود جاری می سازد، به همه سرایش می فرستد و می پروراند اهالی ای را که همه وجود شان سرشار از عشق به زهراست و شهادت می دهند.« مظلوم زهراست»؛ که زمین حتی اجازه ندارد راز از جایگاه جسم مبارکش بگشاید.

«سلام الله علی فاطمه الزهرا»

خانم یزدانی، پایه دوم


 نظر دهید »

بهار

18 اسفند 1392 توسط محمدی

پروانه های سبز مخملی سر از پیله های قهوه ای خود در آوردند.

انگار بهار رنگ مرده ی شاخه ها را هم عوض کرده، چه قهوه ای زنده ای …!

بهار چنان زیباست و آمدنش پر برکت که حتی بوته های خار هم به ول وله می افتند. آنها هم دوست دارند، خودی نشان بدهند، لباس گل می پوشند.

بهار کسی را برای گل پوشی مجبور نمی کند، همه خود به میل خود گل می پوشند.

گویی قافله ای ست به سوی زیبایی ها که جا ماندن ازاو ننگ است و کسر شأن.

امام من هم برای گل پوشی کسی را مجبور نمی کند.

به گردن شیعیانش بوسه می زند، تیغ نمی کشد.

در جوی ها خون روان نمی شود! بوی تعفن خون فضا را پر نمی کند!

بوی عطر گل و گلاب است که شامه را نوازش می زند!

حتی آنها که خار بودند و خوار، خود را از این بهار محروم نمی کنند.

گویی قافله ای ست به سوی زیبایی ها که جاماندن از او ننگ است و کسر شأن …!

چه زیبا حضرت فرمود:« القرآن ربیع القلوب»

بهارم!

باشد هفت سین سلام آمدنت . . .

خانم ادریسی، پایه اول


 نظر دهید »

بهار

15 اسفند 1392 توسط محمدی

بهار
بهار همیشه برای من بوی علف های سبز دم صبح، بازگشت پرستوها و آواز دل نواز سحرگاهی آنان را یادآور می شود.
بهار که می شود آدمی به یاد رستاخیز می افتد وقتی در باغ، شاخه های شکوفه کرده ی درختان را در کنار شاخه های خشک شده در زمستان می بینم با خود می گویم: « وای بر ما اگر در رستاخیز قیامت هم چون این چوب های خشک شده باشیم … »
از بهار درس های زیادی می توانیم بگیریم.
درس نو شدن و تازگی و صفای باطن را.
درس استقامت در برابر سردی زمستان و در عوض رسیدن به زیبایی و طراوت بهار. معمولا انسان ها زندگی را بر اساس یکی از فصل هایش می بینند .
اگر در زمستان زندگی مقابل مشکلات سر خم کنیم، لذت دیدن زیبایی بهار، طراوت تابستان و رنگارنگی پاییز را از دست می دهیم.
چه خوب است در بهار هنگامی که در طبیعت قرار می گیریم روحمان هم با آن متحول شود.
به طراوت سبزه شویم، به زیبایی شکوفه، به زلالی چشمه ساران و همگام با بلبلکان روی شاخه های پر شکوفه گیلاس لب به ستایش و مدح خدا باز کنیم و در برابر این همه زیبایی و شکوه آفرینش خدای بزرگ سر به سجده گذاریم.
چه زیبا گفت سهراب سپهری:
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه
مهرم نور
دشت، سجاده ی من
من وضو با طپش پنجره ها می گیرم …
من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
راستش را بخواهی در بهار هر گلی هم باشد، چه شقایق، چه گل پیچک و رز جای یک گل خالی است.
اصلا بهار همه ی طراوتش را مدیون یک گل است: گل زیبای نرگس
بر سر سفره های سال تحویل یادی از گل زیبای نرگس، مولا و ولی نعمتمان کنیم مخصوصا که عید با فاطمیه همراه است.
یادمان باشد گل یاس پیامبر صل الله علیه و اله و سلم در خزان طوفان زده ی دلها با خون خود حیات را در دلهامان زنده نگه داشت. … بیایید باغ زندگی مان را فاطمی کنیم .
عید امسال پر از بوی گل یاس شده
و پر از خاطره گندم و دسداس شده
همه ی خلق گواهند که با بوی بهار
بوی یک خانه ی آتش زده احساس شده
چینش سفره ی امسال تفاوت دارد
سین هر سفره سلامی است که بر یاس شده

خانم صالحی، پایه اول

 نظر دهید »

عید و خانه تکانی

10 اسفند 1392 توسط محمدی

می شوییم ومی رو بیم ،میزبان بهار هستیم. چند روز بیش تر به ایام اقامت زمستان باقی نمانده، قصد دارد تا روز آخر ماموریتش در خدمت زمین هر چه می­تواند برای بهار روزی فراهم آورد. هر از چند گاهی باران گرد وغبار آسمان را می­شوید. قرار است بهار زیبا یی های خود را به همه هدیه دهد. همه خوشحالند، حتی چیزهایی که به ظاهر جان ندارند مثل صخره های بیابان ها.

بهار یادآور بهشت و رستاخیز است، درختان خواب بیدار می شوند با تکان های شدیدی که باد بهاری به آنها می دهد چون مردگانی که پس از زلزله ی قیامت سر از خاک بر می دارند، زمین از سردی و خاموشی نجات پیدا می­کند . نفس می­کشد چون روزی که آن چه در درون دارد بیرون می ریزد و خود واقعی اش را نشان می دهد. خورشید گرمایش دو چندان می شود چون قیامت که خواهد سوزاند آنهایی را که سایبانی ندارد.

بهار وقت عید و شادی است و تجدید زندگی برای آنانکه طعمه ی زمستان نشده اند. و قیامت روز عید مؤمنان است. روزی که همیشه انتظارش را می کشیدند. روزی که از خدای خود عیدی خواهند گرفت.

ادامه »

 1 نظر

دیروز تا امروز

24 دی 1392 توسط محمدی

مشغول وبگردی بودم که چشمم افتاد به یه مطلب در مورد 17 دی؛ موضوع متن  "سالروز واقعه کشف حجاب”  بود نویسنده در مورد اتفاقات و سختی هایی که اون دوره خانم ها تحمل کرده بودند نوشته بود. پایان متن اینطور آمده بود که کاش باز هم چماق های رضا خانی بود تا مردم برای لجبازی بر سر حفظ دینشان هم که شده، دفاع می کردند از چادرهایشان.

نمی دونم نظر شما در این مورد چیه اما به نظر من؛

چیزی که باعث می شد آن روزها مرد و زن از این دژ مستحکم (چادر) دفاع کنند چیزی بالاتر از لجبازی بر سر حفظ دین بود.

آن روزها مادرانی بودند که با محبت شیره جان خود را به فرزندانشان می نوشاندند و با هر بارش عشق خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را چون شهد در کام فرزندان خود می ریختند.

اما امروز شاید…

ادامه »

 1 نظر

مهربانم!

22 دی 1392 توسط محمدی

مهربانم ..!

تمام بود و نبودم؛

می دانم فقیرتر از آنم که نام تو بر زبان آورم و کوچکتر از آن که تو را به بزرگی یاد کنم. می دانم منتظر نیستم که تو را به انتظار بمانم و چشم بر دل نیست که نگاه را تا جاده های آمدنت بکشانم و قلب را فرش راهت.

کاش چشمی بود تا پابوسی لحظه های آمدنت را داشت و دستی تا دست به دامان نبودن هایت می شد برای آنکه باشم به وقت بودنت.

کاش دعای عهد را بر زبان جان می راندم و قفل بر صندوقچه ی نداشته هایم می زدم تا فقط تو را داشته باشم.

کاش تنها کاش نبود هستی ام و هست من پر می شد از نام زیبای تو.

کاش نور را در قلب جان میهمان می کردم تا میهمان خورشید باشم در پشت ابرهای انتظار و می ماندم در انتظار انتظار …

کاش منتظر بودم و در انتظار … !

فاطمه مؤمنی، دبیر دانش آموختگان


 1 نظر

چند ثانیه

22 دی 1392 توسط محمدی

لحظه هایم را یکی یکی به شماره می کشانم چونان محتضر به هنگام احتضار.

قلبم را از تپش نگه خواهم داشت تا مبادا عمرش به پایان رسد.

زبان را در کام نگه خواهم داشت به هنگام آوردن نام مبارک تو.

تمام عمر را به انتظار می نشینم برای آمدن تو …

عشق را یکجا یکی می کنم در نگاه زیبای تو …

ضجه های ندبه خوانی منتظر را به آسمان می کشانم برای رسیدنت …

تمام بودِ نبودم را خلاصه می کنم در یک جمله به پاس عشق ورزی بچه گانه ی شهر …

همراه می شوم با نوای آسمان و زمین و زمینیان تشنه ی حضور …

یکی می شوم با سحرگاه عارفانه های شهید به وقت وصال …

می سوزم و به آتش می کشانم قلب تفتیده ی اقیانوس را به وقت غروب…

غروب را با خورشید به سایه ی ماه می کشانم و دست بر دامان شب …

رکوع را به سجود می کشانم از شب تا صبح گاه امید …

سر از خاک بندگی ات بر نمی دارم به وقت طلوع …

تمام وحود را چند ثانیه تمام می کنم و از تو می خواهم…

تنها از تو که قضای مقدرات را می نشانی و اجابت را رقم می زنی از تو تمنا می کنم آرزوی بودن را به وقت آمدنش و از تو می خوانم به سوی تو «  اللهم عجل لولیک الفرج  »


فاطمه مؤمنی، دبیر دانش آموختگان


 نظر دهید »

یا لیتنا کنا معک

17 آذر 1392 توسط محمدی

«یا لیتنا کُنا معک» ما را آکنده از صداقت و اخلاص کن.

ای خدای زینب!

تو را به عظمت زینب سوگند که جلوه ای از جلال زینب را به مردان و زنانمان بنمایان تا جلوه های فریبای دنیا در نگاهشان رنگ ببازد.

به راستی عظمت این زن بزرگ از چه جهت است آیا بدان جهت که وی دختر علی ابن ابی طالب علیه السلام و یا خواهر حسین بن علی و حسن بن علی علیه السلام است؟ نه نسبت ها هرگز نمی توانند چنین عظمتی با شکوه را خلق کنند. چرا که همه ی ائمه ما، دختران و مادران و خواهرانی داشتند اما هیچکدام به پای زینب کبری نرسیدند.

آری! عظمت زینب کبری به خاطر حرکت عظیم انسانی و اسلامی او بر اساس تکلیف الهی است. این کار او، تصمیم و نوع حرکت اوست که اینطور به وی عظمت بخشید و هر کسی چنین کاری بکند، ولو دختر امیرالمؤمنین علیه السلام هم نباشد، عظمت پیدا می کند. بخش عمده این عظمت از این جاست که اولا موقعیت را شناخت، هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به کربلا و هم موقعیت لحظات بحرانی روز عاشورا، هم موقعیت حوادث بعد از شهادت امام حسین علیه السلام را و ثانیاً طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد و این انتخاب ها زینب را ساخت.

در آن ساعت های بحرانی که قوی ترین انسان ها نمی توانند بفهمند چه باید بکنند او فهمیده و امام خود را پشتیبانی کرد و او را برای شهید شدن تجهیز نمود، بعد از شهادت حسین بن علی علیه السلام نیز در آن دنیای تاریک و ظلمانی و خفقان این زینب است که چون کوهی با صلابت امام زمان خود را محافظت می کند و به یاری امام زمانش می پردازد و بازماندگان عاشورا را دلداری می دهد و مراقبت می کند و با سخنان آتشین خود لرزه به جان یزیدیان می اندازد و آنان را محکوم می نماید و مظلومیت حسین بن علی علیه السلام را در اذهان مردم یادآور می شود و به این وسیله دین جدش رسول الله صل الله علیه وآله و سلم را بار دیگر گوشزد می کند.

ای ناجوانمردان آیا می دانید اینان که خارجی شان می خوانید که هستند؟ آیا می دانید این سرهای از بدن جدا که با افتخار در دستانتان حمل می کنید که هستند؟ آیا زجّه و ناله ی زنان و طفلان معصوم را نمی شنوید؟ اگر بدانید براین کاروان چه گذشته است دردم روح از بدنتان خارج می شود!

آیا فکر می کنید با کشتن فرزند رسول الله صل الله علیه و آله و سلم دین خدا از بین خواهید برد؟ زهی خیال باطل!

با شهید شدن حسین بن علی است که دین اسلام جان دوباره می گیرد و گسترش پیدا می کند.

و همین است که زینب تمام لحظات عاشورا و اسارت را زیبا می بیند و داغ عزیزانش خم به ابرویش نمی آورد. «کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود»

الها: به هنگامه ظهور مصیبت با آرامش و سکینه ای عنایتمان کن که درد و داغ و بلا را چون مهر و لطف و صفا بر جان خویش بپذیریم و زبان جز به مدح و شکر تو نگشاییم.

مرضیه چاوشی، پایه اول


 نظر دهید »

هر آنچه دید جز زیبائی ندید...

17 آذر 1392 توسط محمدی

در میان مصیبت ها گریانم برای مصیبت زینت، چه کشید خواهر غم دیده به هنگام جدایی، چه صبری بود صبر زینب! چه دلی بود دل زینب! من ولی اینجا متحیرم چرا گفت هر چه دیدم جز زیبایی نبود!

در عصر عاشورا زینب کبری چه دید؟ برادر در قتلگاه و زینب تنها و بی پشت و پناه. چه کند برای یاری حسین؟ رو به میدان می کند کو عباسش؟ کو علی اکبرش؟ کو عون و جعفرش؟ به ناچار صدا می زند در میان شما مسلمانی نیست؟ می دانست بیهوده است! با تمام وجود صدا زد یا رسول الله صل الله علیه و اله و سلم. شمر لعین با سر بریده از گودال قتل گاه بیرون می آید؛ سر چه کسی؟

کسی که جبرئیل برایش لالائی گفت. میکائیل و اسرافیل و عزرائیل در خدمتش بودند و عرش، خود از کشته شدنش لرزید. وای بر تو شمر سیاه دل! که محمد مصطفی صل الله علیه و اله، علی مرتضی علیه السلام، فاطمه زهرا سلام الله علیها و حسن مزکّی علیه السلام و ائمه هدی علیهم السلام و انبیاء و اوصیا را سر بریدی! اگر کشتند حسین را چرا به یغما بردند لباسش را؟ انگشت و انگشتر را؟ مگر نه اینکه رسول خدا گفته بود با کفار که می جنگید بدنشان را عریان نکنید. اسب بر کشتگان نتازید و مبادا اسیران را از کنار عزیزانشان عبور دهید! اینان که آل الله بودند! اینان که از گوشت و خون رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بودند. ننگشان باد آنانی که دل زینب را شکستند و به زنان و کودکان و حریم خیمه ها رحم نکردند. آنانی که خیمه ها را آتش زدند و کودکان بی پناه را آواره بیابان کردند. چه کشید عمه زینب در آن شب غریب چگونه به اشک چشم یتیمان خاتمه دهد بعد از این همه هتک حرمت. آیا می دانست که چه آینده دردناکی در انتظارشان است؟ آنها را با شتران بی جهاز می بردند آنها را در کوچه پس کوچه های کوفه می چرخانند!؟ داستان سرهای بالای نیزه را می دانست؟ آری زینب کبری می دانست و گفت هر چه دیدم جز زیبای نبود.

زهرا ناصحی ، پایه اول

 نظر دهید »

انتظار

17 آذر 1392 توسط محمدی

وقتی سراپا شرم می شوم دیگر نه یارای نوشتنم می کند و نه دستم توان نوشتن دارد…

از انتظار فقط به شرم می رسم، از کلمه ی منتظر شرمنده ام…

از منتظر بودن شرمنده شده ام، آخر چه انتظاری … عادت کردن به انتظار بی معناترین مفهوم دنیاست ولی ما به آن معنا بخشیدیم!! ما به آن عادت کردیم … به جمعه های بی ظهورعادت کردیم…

به شکوفه دادن نرگس های باغچمان عادت کردیم… اما خودمان هم پی نبردیم که چگونه به این راحتی عادت کردیم … آخر ما که سامری نداشتیم که چون بنی اسرائیلیان به انتظار عادتمان دهد. پس چه شد که به یتیمی، به بی پدری عادت کردیم… جالب اینکه اشکی هم نریختیم، ضجه ای هم نزدیم … گاهی با خود می گویم شاید این به صلاحمان باشد که عادت بکنیم، که چشمانمان را ببندیم… آخر اگر عادت داشته باشیم راحت تر برای فرج دعا می کنیم!! وقتی می بینم اگر ظهور اتفاق بیفتد خیلی هنر کرده باشم که لشکر یزید شوم حداقل لشکر امام حسین علیه السلام هم نخواهم بود، وقتی می بینم با مولایمان هیچ کجای زندگیم نمی توانم سرک بکشم، می گویم صلاح است که به بی پدری عادت کنیم و فقط برای ظهور دعای فرج بخوانیم و جمعه ها را یک به یک به زیارت آل یاسین ختم کنیم و با شرمندگی تمام برخود بلرزیم و با شرم بگوییم که به یتیمی عادت کردیم و تقلایی هم نکردیم…

مینا نوروزی، پایه اول


 1 نظر

گوش کن . . .

17 آذر 1392 توسط محمدی

صدای شکستن چینی نازک دل دخترکان ، که با نعره های نامردان ترک خورد هنوز هم به گوش می رسد. صدای نفس های دخترک بی پا که در کنج خرابه خشت غربت را بو می کرد، می آ ید. گوش کن، کربلا از دور صدا می زند قدمهای تو را و وقتی پرده تاریک تیره زارهای بیکران بر همه جا گسترده می شود بیابانهای تنهایی او بی کس تر میشوند، تا دم صبح که پدرش برایش مژده بهار را بیاورد. قطره ی شبنم بر گونه زیبا ترین زنبق گلستان فرو غلتید وساعتی دیگر جسمش را در گوشه ای می گذارند و روح او به مصاحبت ارواح کربلا می شتابد که نگاهبانان خرابه های خاموشند.

هاجر قاسمی، پایه اول

 نظر دهید »

سه ساله

16 آذر 1392 توسط محمدی

صدای شکستن چینی نازک دل دخترکان، که با نعره های نامردان ترک خورد هنوز هم به گوش می رسد. صدای نفس های دخترک بی پا که در کنج خرابه خشت غربت را بو می کرد، می آید.گوش کن، کربلا از دور صدا می زند قدمهای تو را ووقتی پرده تاریک تیره زارهای بیکران بر همه جا گسترده می شود بیا بانهای تنهایی او بی کس تر میشوند، تا دم صبح که پدرش برایش مژده بهار را بیاورد. قطره ی شبنم بر گونه زیبا ترین زنبق گلستان فرو غلتید وساعتی دیگر جسمش را در گوشه ای می گذارند و روح او به مصاحبت ارواح کربلا می شتابد که نگاهبانان خرابه های خاموشند.

هاجر قاسمی، پایه اول

 2 نظر

دلنوشته ای به آقا

09 آبان 1392 توسط محمدی

 

وقتی حرف از دل نوشته ی به شما می شود تمام دلم به خودش می لرزد که آخر دل من را چه به دل نوشته ی به آقا؟ آخر مگر چند بار به دلنوشته ی آقا چشم دوختم و تفکر کردم که حالا دل من بنویسد؟!

و بدتر از دلم، حال ذهنم است که تمام گسترده ی لغاتم را با سرعت نور برانداز می کند و نمی داند کدام را انتخاب کند…

دل نوشته ی به آقا دل می خواهد … دلی که با ندای لبیک اذن دخول ها آشنا باشد … دلی که بداند قطعه ای از بهشت چیست؟ دلی که پای رساله ی ذهبیه نشسته باشد. پای درد و دل آقا خون نالیده باشد …

دلی که رساله ی ذهبیه را با طلا اندود کرده باشد…

دلی که آشنای کبوتران حرم باشد … دلی که طعم زیارت را چشیده باشد… خلاصه دلی که دل نوشته داشته باشد که در این مکتب اوراق نشسته باشد و عشق بازی را فرا گرفته باشد.

پس دل مرا چه به دلنوشته ؟!! آن هم دل نوشته برای شکفتن هشتمین غنچه ی خوشبو ی بوته ی عشق هستی … برای دل من همان بس که دلنوشته ی اهل دلان را مشق کند … که همان هم از سرش زیادی است…

ای حرمت ملجا درماندگان

دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اذن به یک لحظه نگاهم بده

مینا نوروزی، پایه اول


 نظر دهید »

غدیر

09 آبان 1392 توسط محمدی

به یکباره تمام درهای آسمان باز شد. تمام رحمت ها، تمام برکت ها، تمام نعمت های خدا از عرش باریدن گرفت.

«یا أیها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک فان لم تفعل فما بلغت رسالتک»

پیامبرم! می دونم خیلی رنج کشیدی، تمام سختیات پیش چشمای خودم بود.

دیدم تمام اون سنگایی که به طرفت پرت کردند.

دیدم اون شکنبه هایی که به سرت ریختند.

بودم وقتی که بهت تهمت زدند که ابتری.

غصه ات را خوردم وقتی بهت تهمت زدند که زید زنش رو به خاطر تو طلاق داد.

اون سختیایی که سه سال تو شعب کشیدی رو دیدم.

ادامه »

 نظر دهید »

عید غدیر

04 آبان 1392 توسط محمدی

غدیر واژهای زیبا و ماندگار است که بیش از 14 قرن می درخشد و شیفتگان ولایت را از انوار ملکوتی اش بهره مند می سازد .

غدیر کوثر زلال و بی پایان تشیع است که تشنگان معارف ناب محمدی و علوی را تا ابد سیراب می سازد . غدیر عصاره کمال و حکمت و معرفت ، تجلی گاه ایمان و یقین و سرچشمه ی نور و شعور ، در همه ی هستی است . غدیر پیام آسمانی قرآن و بشارتی ره گشا و نجات بخش است . (الیوم اکملت لکم دینکم و …)

غدیر روز فریاد درد آلود شیطان و فصل یاًس وناامیدی کافران است .

(الیوم یئس الذین کفروا من دینکم …)

غدیر مسئولیتی خطیر و وظیفه ای بزرگ و همگانی است که هیچ کس حق ندارد در برابر آن ساکت و بی تفاوت باشد و همه ی پیروان قرآن و پیامبر (صل الله علیه و اله وسلم) باید پیام غدیر را به مردم عصر خود و به آیندگان برسانند زیرا در غدیر نسیم رحمت وزید ، عشق و ایثار گُل کرد ، جمال هدایت جلوه گر شد وتشنگان حقیقت از چشمه سار ولایت سیراب شدند .

در غدیر مردی به زعامت مسلمانان و پیشوایی پاکان منصوب شد که حتی یک لحظه از یاد خدا غافل نبود، که صاحب برترین اندیشه و بینش و چشم و چراغ آفرینش بود، کسی که الگوی پاکان ، عارفان، عالمان و مجاهدان بود. در غدیر ، بزرگ مردی رهبری امت اسلامی را پس از پیامبر (صل الله علیه و اله و سلم) به دست گرفت که محور حق ، معیار ایمان، مفسر قرآن ، سرور اوصیا، غمخوار بی نوایان، پدر یتیمان ، دست پرتوان خداوزبان حق گوی الهی و مولای انسیان ، جنیان و فرشتگان بود، همانطور که پیامبر (صل الله علیه و اله و سلم) فرمودند :«من کنت مولاه فهذا علی مولاه»دلالت بر عصمت امیر المومنین می کند چون پیامبر (صل الله علیه و اله و سلم) مولای فرشتگان هم می باشد و چون فرشتگان معصومند پس مولای آنها باید از عصمت ویژه ای برخوردار باشد . پس اگر مولا به معنای دوست باشد نقض غرض می شود یعنی به جای اینکه فضیلتی برای امیرالمومنین (علیه السلام) باشد نقصی برای ایشان اثبات می شود که هر کس من دوست اوهستم توهم باید دوست اوباشی و این تکلیفی بر ایشان مقدر می کند نه فضیلتی، پس می توان به خوبی دریافت در غدیر نه تنها فضایل گرانبها و ملکوتی حضرت علی (علیه السلام) برای شیعیا ن واضح تر باز گو شد بلکه خداوند راهی را در پیش همگان قرار داد تا بتوانند راه امامت و و لایت را به خوبی تشخیص داده و راه را از بیراهه جدا نمایند.

به امید آنکه بتوانیم از شیعیان ولایت مدار عصر امام غائبمان باشیم و این وظیفه سنگین را تا پای جان ، پا به پای اماممان تبلیغ و نشر دهیم . انشاءا… .



 نظر دهید »

انتظار

15 مهر 1392 توسط محمدی

صبح زود است. بوي اسفند فضاي كوچه را پر كرده است. قدم هاي عاشقان آقا بر روي زمين آب و جارو كرده، مي لغزد و لحظه به لحظه به تعداد منتظران افزوده مي شود.

پرچم هايي كه به نام آقا امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف زينت داده شده چشمان منتظران را به خود خيره كرده است.

من نيز خود را همراه بقيه عزيزان مهمان آقا صاحب الزمان مي ديدم. عجب مهماني عجيبي است. از همه اقشار عزيزاني با يك صميميت خاص همه سر اين سفره بزرگ جمع شده اند.

ديگران را نمي دانم ولي من يكدفعه جاي خالي صاحب خانه را حس كردم.

آقا ، مگر نه اين است كه وقتي به مهماني مي رويم صاحب خانه به ما خوش آمد مي گويد، كاش صداي خوش آمد گويي شما را مي شنيدم. همين كه حس كردم جاي آقامان بين همه ما خالي است اشك مجالم نداد و بغضي گلويم را فشار مي داد و هق هق كنان آقايم را صدا مي زدم:

يابن الحسن كجايي                     كي مي شود بيايي

با خود گفتم: آيا اين حالت يك منتظر است؟ آيا من منتظر واقعي بوده ام يا نه؟ ديگر انتظار و دعاي فرج لقلقه ي زبانم شده است. آيا دلم را آب و جارو كرده ام و وجودم طوري شده كه امام زمانم به من افتخار كند.

آقا، شرمنده ام. هر بار خواستم دردي از دل نازنينتان كم كنم و توبه كنم باز به گناه آلوده شدم و دل شما را خون كردم.

آقا! اين بار ديگر طاقت ندارم، بارگناهانم خيلي سنگين شده دستم را بگير و ديگر رها نكن و مگذار كه در اين لجن زار دنيا غوطه ور شوم  و غافل از شما زندگي را به سر برم كه آيا اين زندگي ديگر ارزشي دارد يا نه؟!

الهام سادات ناصري نژاد

 1 نظر

انتظار

15 مهر 1392 توسط محمدی

كجايي اي همه هستي فدايت                                                تمام كهكشان خاك پايت

هر جمعه چشمم منتظر مانده به قاب جاده ها شايد بيايد مهدي فاطمه

هر لحظه دلم مي لرزد شايد از سوي كعبه بشنوم نداي مهدي فاطمه

اي گل نرگس بهار من، بجز عشق تو درون سينه ام چيز ديگري نيست دلم مي خواهد از سوز داغ عاشورا كنار گودي قتلگاه با تو هم ناله شوم.

عمري در انتظار تو نشستم، اي مايه ي اميد انسان ها ، اي خضر راه گم شدگان در مسير عشق پس چرا نيامدي؟

اي يادگار عترت طاها، اشك ريزم همه شب از غم تنهايي، صبر همه خسته شد. اي قلب پر از صبر و شكيبايي كي مي آيي؟

اي وارث پيغمبر، اي يوسف رو، عالم همه كنعان و محبان تو يعقوب،هر كسي در اين جهان غم خود مي خورد و فكر كسي نيست اي بر همگان ياور و غمخوار كجايي؟

اي منويس شكسته دلان، تا كي از غم و رنج تو همچون شمع بسوزم، اين قلب ها كي تسلّي مي يابد؟

اي والي زمان و مكان تا كي غيبت كبري براي توست كي هور مي كني؟

اباصالح، عزيز جان زهرا، پر از دردم، طبيب من تو هستي، من محتاج درمان و دوايت هستمف به سوي من بنده ي گنهكار و بي وفا نگاهي كن.

اي حديث شيدايي در آن لحظه كه تو بيايي بوييدن گل از باع ولايت است. در آن لحظه خزان دل، بهاران شود.

كشتي نساز اي نوح، طوفان نخواهد آمد

در شورزار دل ها، باران نخواد آمد

شايد به شعرتلخم خرده بگيري، اما جايي كه سفره خاليست ايمان نخواهد آمد

رفتي كلاس اول اين جمله را عوض كن آن مرد تا نيايد باران نخواهد آمد

اللهم عجل لوليك الفرج

فرشته نادعلي، پايه اول


 1 نظر

دل نوشته

10 مهر 1392 توسط محمدی

بسم الله الرحمن الرحيم

دقيقا نمي دانم كي و كجا بود كه اون چهره ي مهربان ومتبسم اش با اون چينايي كه زير چشمانش افتاده بود روي يك بنر بزرگ در سطح شهر ديدم. جاي جاي شهر پر شده بود از بنرهايي كه عكس او تنها يا همراه دیگر رفیقان سبک بالش. وقتي ديدمش نمي دانم چرا جذب او شدم نمي دانم چرا با اولين نگاهي كه به عكس او كردم حس خوبي به او پیدا کردم انگار سالها او را مي شناختم براي من غريب ونا آشنا نبود . با اين كه نمي دانستم اسمش چیست ؟ چه شخصيتي دارد؟ وقتي عكس هاي اورا درسطح شهرمي ديدم مي ايستادم و دقيقه های بی شماری محو عكس او مي شدم خواه ناخواه اشك در چشمانم جمع مي شد؛ دوست داشتم حرفهایي را كه تا به حال به كسي نگفته بودم را به او بگويم و با او بگويم از اين روزگار از اين دنياي پر از غم، از اين مردم كه خودشان را، آخرتشان را و مرگ را، همه را فراموش كردند ،‌اما اين حرفها را توی ذهنم مي گذراندم و به لب نمي آورم و اشك مي ريختم. احساس نزديكي به او مي كردم مثل برادرم و يا پدرم بود، خیلی نزديك، نزديكتر از آن ها و سالهاست كه مي گذرد و من همرازم، شايد همدردم را پيدا كردم بله وقتي دلم از اين روزگار و از اين بنده هاي خدا مي گيرد، وضو مي گيرم و زود خودم را سر قبرش مي رسانم و پايين قبرش مي نشينم و زار مي زنم اينقدر درد و دل مي كنم و حرفهایي را كه در دلم جمع كرده ام به او می گویم تا آرام شوم ،‌به صورتش وقتي نگاه مي كنم،‌ آرامش پیدا می کنم؛ آرامشی كه هيچ جا پيدا نكرده ام، سر قبر اين فرشته پيدا كرده ام. او شخصي نيست جز او حسين خرازي.

سمانه طاهري

 2 نظر

اینجا همه جاست...

09 مهر 1392 توسط محمدی

 

کوله بار عشق را با یک دنبا دل بستیم و همراه خوبان شدیم تا اینجا؛ اینجا که قلب تپنده ی ایران است و مأمن جاماندگان از حریم عاشقی. اینجا همان جاست که روحم پرواز می کند به آسمان بندگی. اینجا آنجاست که دعای خمسه عشر برایم رنگ و بوی دیگری دارد و دعای جامعه که زود تمام می شود. اینجا همان جاست که بغض غم های نبودن او را راحت می شکنیم و گریه های بلندت دیگر توجه کسی را به خود جلب نمی کند. اینجا همان جاست که غربت او را در تنهایی شما می توان دید. اینجا شکسته ترین دل ها را خوب می خرند.

درد همراهمان بود و اشک تمنای باریدن داشت. پاهامان تاب ماندن نداشت و چشم هامان تا اوج آسمانی که تو در زمینش پا نهاده بودی پر می کشید. صدای کوتاه و خسته مان با یکرنگی سکوت هم نوا می شد و تا کوه ها پیش می رفت، تا انعکاس یارب یاربش دوباره به گوش قلبمان برسد. تا اینجا که برسیم نمی دانم چطور سپری شد که دل طاقت ماندن در سینه را نداشت؛ اذن دخول را که خواندیم دست به دامان نگاه شما شدیم تا قطره ای اشک را مهمان راهمان کند به این امید که ما را به مهمانی پذیرفته اید. نیمه شب مهمان خان رحمتت شدیم که بنده در دل شب به آسمان نزدیک تر است و گدا را کمتر می شناسند، تنها کریم می داند که به نیازمند چه می دهد و هر کس در دلش چه می گذرد. قلبمان تنها بود و دست رأفت شما را به التماس می طلبید برای تپیدن که اینجا قلب تپنده ی جهان است و مأمن تمامی جاماندگان از هر رنگ و مذهب و آیین.

آقاجان! خود می دانی چقدر دوستت دارم به اندازه ی تمامی وجود ناچیزم و به اندازه ی فضل خداوندی پروردگارم. لذا اینکه دوباره پذیرای وجود ناقابلم بودی تو را سپاس می گویم و به درگاه معبود بی همتا سر به سجده می نهم به نشانه فقر و نداری ام و امید دارم به رأفت کریمانه ات که بزرگان گفته اند امام رئوفی و من از کودکی به ضمانت می شناسمت. قلب و دست و زبان و جانم را به شما می سپارم برای بنده ماندن و برای عاشق شدن و برای آرامشی که در دل شب به دنبال آن باشم.

فاطمه مؤمنی

 نظر دهید »

با رفتنتان تا ابد شرمنده ایم

08 مهر 1392 توسط محمدی


بسم رب الشهدا

آه!

از چه بنویسم، از بدهکاریمان به امام و شهدا یا از خجالت و شرمندگیمان در محضر حضرت ولی عصر عجل الله تعالی.

همیشه همزمان با هفته ی دفاع مقدس  و… بیش از پیش احساس خجل بودن و شرمساری در مقابل امام رحمه الله علیه و شهدا را حس می کنم.

یه حس مبهم، یه حسی که تا عمق وجودم پیش می ره ولی هیچ وقت نتونستم بیانش  کنم یا حتی در موردش بنویسم.

یه جور احساس دین، یه جور بدهکاری و یه جور کم آوردن در مقابل اون همه عظمت و گذشت.

وقتی امکانات و راحتی و رفاهی که حالا دارم  رو می سنجم، حالم بدتر می شه.

به راحتی از امکانات و امنیت موجود در جامعه استفاده می کنیم ولی کمتر توجه می کنیم که این امنیت و امکانات و رفاه را مدیون چه کسانی هستیم.

مدیونیم به آنان که از عشق و پدر و مادر و فرزند و آرزوهایشان گذشتند و رفتند، رفتند تا از میهن و از وطن و آرمان ها و اعتقاداتشان دفاع کنند، دفاعی در برابر کفر در جنگی نابرابر و ناجوان مردانه و بی رحمانه.

رفتند به عشق اطاعت از امام و مولایشان، رفتند به دستور امام تا تجاوز به سرزمین و میهنشان را برچینند و نفاق و کفر را نابود سازند.

رفتند تا ثابت کنند که اهالی کوفه نیستند که امام و رهبرشان، که علی دوران تنها بماند.

رفتند و ایستادند تا بگویند ما جوان ایران زمین از هیچ، جز خدا وهم و ترسی نداریم، ما جز رضای امام و خدایمان نمی خواهیم… .

رفتند و مردانه با تمام وجود عشق بازی کردند و …

من فقط شرمنده ام.

ادامه »

 1 نظر

آنان که رفتند

04 مهر 1392 توسط محمدی

سلام شهدا؛

مدتی است که چشم هایمان را به شما دوخته ایم و عکس هایتان را نگاه می کنیم، چفیه می اندازیم، موبایل هایمان را پر از صدا و تصویر شما می کنیم، اما کم است، می خواهیم در جای شما قرار بگیریم اما نمی توانیم. اسیر دنیا شده ایم و به آن گره خورده ایم . اما از دنیا ناله بسیار داریم . نمی دانیم از کجا و چگونه برایتان بگوییم، ذره ای نور می خواهیم.

نوری آسمانی، آنقدر بی تاب شده ایم که قدرت التماس نداریم، التماس دعا گفتن برایمان عادت شده . اما دعایی نیست! راه دعا را فراموش کرده ایم، نماز می خوانیم تا مشق نوشته باشیم . جانمازمان آنقدر نقش ونگار دارد که جایی برای تابیدن نقش شما نیست. عطرهای اروپایی می زنیم و نماز هایمان بوی بهشت نمی دهد. بوی وصال نمی دهد و تیر خلاصی خورده ایم توفیق از ما سلب شده است. برایمان دعا کنید برای دلمان، برای اشکهایمان.

التماس دعا

خانم فاطمه صالح پور ، پایه اول

 1 نظر

عشق آسمانی

26 اردیبهشت 1392 توسط محمدی

 

آه؛ خدای من، رسید شب آرزوها

در لیله القدر این آرزو را کردم که لیلة الرغائب را دریابم. دلم می خواست این شب نجوا کنم در خانه ی تو. دلم می خواست در این شب بگویم به تو بزرگترین آرزوی قلبم را. می خواستم معاشقه ام با تو در این شب باشد که بارالها

ما را در سودای کس دیگر نیست                             در عشق تو پروای کس دیگر نیست

       جز تو دگری جای نگیرد در دل                دل جای تو شد جای کس دیگر نیست

خدایا قلبم برای تو می تپد. همه ی وجودم مست عشق توست. هر صبح به امید روزم را آغاز می کنم که در راه وصال تو حتی فقط یک گام جلوتر روم. خدایا در این شب می خواهم از تو که ره صد ساله را یک شبه طی کنم. خدایا مرا به وصل خود برسان. خدایا می بالم به خود وقتی به یاد می آورم آن لحظه ای که گفتی به ملائکت، می خواهم نماینده ی خود را خلق کنم و او خلیفه الله است. لذت می برم که اسمائت را به من آموختی و از من خواستی تا از جانب تو آن را به ملائکت بیاموزم و این گونه از من دفاع کردی و سربلند ساختی. خدایا تو خود خدای عالمی و مرا خدای زندگی ام ساختی اما شرمنده ام که گاهی بیراهه می روم و به کوره راه می رسم می ترسم، کودکی می کنم و تو را فراموش می کنم؛ حتی خودم را. فراموش می کنم که بالاتر از من خدایی است. خدایا ببخش مرا که گاهی فراموش می کنم چون تو هستی منم هستم. و گاهی چند گام به عقب می روم و مانند مورچه زمین خورده از بلندی مجبورم دوباره راهم را به سویت طی کنم. خدایا دراین شب مرا به وصال خود برسان که همه لحظه هایم با تو سر شود نه با غصه دوری از تو؛ و اینکه چه کنم تا تو را دریابم.

خدایا همه بندگانت را عاشق خود کن و مرا به وصال خودت برسان.

خدایا هیچ عشقی به زیبایی عشق آسمانی تو نیست.

و ای عاشقان آسمان را دریابید؛ هیچ عشقی در زمین نیست که زمینیان نزند.

یزدانی، پایه اول

 

 نظر دهید »

چه بخواهم؟

26 اردیبهشت 1392 توسط محمدی

 

ای مهربان هستی بخش من!

گفتی از تو بخواهم، تو که بندگانت را صدا می زنی “بنده ی من” و ماه را ماه خود می دانی. گفتی از تو طلب کنم تا عطا بخشی؛ مگر پیش از این، حتی پیش از آن که دست تمنّا بر طلب بردارم نبخشیدی آن چه را که نه سزاوار من که از کرم تو خدای رئوف من بود. چگونه در دل سیاه شب لب به سخن بازکنم در حالی که قلبم را نقطه های سیاهی احاطه کرده که من را از توی محبوب دور می کند. مگر می شود ظلمت با نور در آمیزد؛ مگر می شود من ناچیز فقیر بی چیز از تو خدای بزرگی که حتی بزرگی اش را به زبان نتوان آورد، چیزی طلب کنم؟ پس ببخش همچون تمام لحظه های عمرم تا باز هم به امید بخشش تو به درگاهت آیم؛

أستغفر الله ذوالجلال و الاکرام من جمیع الذنوب و الآثام.

مهربان خدای خوب من! چه چیز را از تو آرزو کنم که تو تمام نیاز منی در تمام لحظه های بودِ نبودنم. تو تمام هست منی و تا این هست، هست چه چیز دیگر از تو بخواهم؟!

قلبم را بخواهم از تو که نجوای تک تک تپش هایش “رب” باشد؛ زبانم را از تو بخواهم که صدای سکوت و فریادش “الله” باشد؛ چشم را از تو بخواهم که همه ی وجودش “وجه الله” باشد؛ دستم را که فقط بر آستان بی کران تو دراز شود و به درگاه لطف تو دست التماس زند؛ پایم را که در کهکشان هدایت تو گام بردارد؟! 

چه از تو بخواهم که تو خود به من عطا کرده ای و من چونان جاهل گاه مقصر گاه قاصر، نسیان می کنم به درگاه عشق تو و گاه عقب می مانم از کاروان عاشقان کویت.

پس در این شب از تو خود را طلب می کنم، خود را آنگونه که عاشقش کردی و در اقیانوس عشق خود رهایش نمودی، خود را آنگونه که خود عشق بودم و معشوق و عاشق.

الهی أنت کما أحبّ فاجعلنی کما تحب.

سرکار خانم فاطمه مؤمنی

 

 1 نظر

روحانی سنگر

07 اردیبهشت 1392 توسط محمدی

 

یک لاله در بین مفاتیح الجنانش
همسنگری ها مات گشته از بیانش
روحانی سنگر برایم حرف می زد
در قلب من کانال هایی ژرف می زد
او از شهادت عشق از آلاله می گفت
از مردن زیبای یک پروانه می گفت
مردی ز جنس یاس از احساس می گفت
از عشق آل مصطفی عباس می گفت
لبخند می زد حرف را مردانه می گفت
با اطلسی از حرمت عمامه می گفت
از کربلا می گفت از راز شقایق
می گفت این است سفره ای غرق حقایق
با گفته هایش خواب را بیدار می کرد
او بچه ها را تک به تک هوشیار می کرد
قبل از نبرد از خاک و باران حرف می زد
بعد از نبرد از عرش و یاران حرف می زد
او با شقایق الفت دیرنه ای داشت
در قلب همرزمان، گل امید می کاشت
بوی حضورش مست را سرمست می کرد
او قمریان را در حرم پابست می کرد
با خطبه هایش مرگ را می کرد تداعی
همسنگران لبیک می گفتند و آهی
همخانه ی دل بود و از جنس گل یاس
می گفت حدیث عشق از دستان عباس
در نیمه شب با ناله هایش مرد عرفان
در روز عمامه به سر او مرد میدان
او عاشقانه با خدایش راز می گفت
در گریه هایش از شهادت باز می گفت
مهتاب وقتی دامنش گسترده شد
او در حریمش با خدا دیوانه تر شد
او جبهه را میعاد گاهی با خدا دید
او لاله ها را از زمینی ها جدا دید
پیوند خورد عمامه با خون هایش قلبش
 نبض زمان لرزید از لبخند سبزش
در قطره قطره خون او نام خمینی
با رفتنش داده به ما درس حسینی
او با عمل تدریس کرد درس شهادت
تا ” حیدری ” پروانه گردد تا قیامت.

 فاطمه حیدری

 

 4 نظر

کیست روحانی

07 اردیبهشت 1392 توسط محمدی

کیست روحانی فرزند جنون

آیه های عشق بر دریای خون

کیست روحانی، عَلَم بر دوش او

همچو پیغمبر جهان مدهوش او

کیست روحانی، درون جبهه ها

می کند تدریس عشق در سینه ها

از حدیث عشق می گوید سخن

او برای حفظ ایران کهن

کیست روحانی، صیقل داده تن

با نصیحت های خود روح و بدن

کیست روحانی، مست از عشق حق

می کند تدریس، او سرمشق حق

او به سنگر درس قرآن می دهد

در ره تبلیغ دین جان می دهد

کیست روحانی، ردایش غرق خون

در درون سینه اش رمز حنون

کیست روحانی، دلاور مرد دین

با شجاعت می نهد پا روی مین

در لباس خود چو مُشتی بر عدو

می زند با هر سخن پتکی بر او

کیست روحانی، خدا را در نماز

دید و با همسنگران مشغول راز

طالب دین با دو چشم دل ببین

با سیاست دین ما گشته عجین

کیست روحانی، به امت دادگر

وعظهای او بود بیدادگر

کیست روحانی، ز جنس لاله ها

با ندایش پر زنند آلاله ها

کیست روحانی، قلم بر دوش او

همچو مولایش علم تن پوش او

او ردا را از نبیش ارث برد

چون حسین از قوم نادان سنگ خورد

کیست روحانی، قلم شد ناتوان

هیچ نتواندکند او را بیان

کیست روحانی، همیشه با وضو

از قبای او بترسد هر عدو

کیست روحانی، به سنگر همچو شیر

جبهه ها با هستی اش مرد دلیر

کیست روحانی، مدرس در نبرد

عشق آل مصطفی تدریس کرد

“حیدری” تنها بدان با خون مرد

می شود تطهیر میدان نبرد.

فاطمه حیدری

 نظر دهید »

ذی طلبه

28 فروردین 1392 توسط محمدی

 روزی بر قلب نازنین پیامبر «صل الله علیه و اله و سلم» آیه ای نازل شد که در آن نگاهی دیگر به زنان پیامبر می شد. امر به پوششی بالاتر از پوشش سایر زنان.

روزی دختر پیامبر «صل الله علیه و اله و سلم» خود را از نابینا می پوشاند.

روزی نوه پیامبر «صل الله علیه و آله و سلم» در لحظاتی که سخت ترین غم های عالم را به دوش می کشید خود را در بین زنان هاشمی محصور می کند و به قصر یزید می رود.

و روزی دیگر عده ای از زنان پاک دور هم جمع شدند و نام خود را گذاشتند عاشقان زهرا سلام الله علیها ، سربازان امام زمان «عج الله تعالی فرجه الشریف» آن ها نیز می دانستند که فرقی باید باشد بین آن ها و سایرین.

پوشاندن قرص صورت و دست هایشان، زیورآلاتشان، رنگ لباس و پوششان، جوراب و کفش و نوع خندیدن و ادب و صحبتشان و …

خلاصه اینکه آنها هم شدند هم رنگ خدیجه و زهرا و زینب.

فاطمه مؤمنی

 

 1 نظر

دیروز تا امروز

20 فروردین 1392 توسط محمدی

آن روزها وقتی سال تمام می شد همه بچه ها خوشحال بودند که تعطیل می شوند و به خانه می روند. زیبا و نرگس از مسافرت هایشان تعریف می کردند. سمیه می گفت هفته ی آخر سال را می خواهد در خانه تکانی به مادرش کمک کند. اصلا او قورت می انداخت چون هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. وقتی به خانه می آمدم مادرم را می دیدم که مشغول کار است چون وسایل شیک و قدیمی نداشتیم مادر استکان های قد و نیم قد خانه را در وایتکس قرار می داد بشقاب های پذیرایی را با اسکاج می سابید وقتی توت فرنگی های کف بشقاب را می دیدم متوجه می شدم که از سال قبل کمرنگ تر شده اند خیلی خوشحال بودم که حداقل شش تا بشقاب مثل هم در خانه داریم مادر موکت های خط خطی کف اتاق را می تکاند ولی ان ها را نمی شست چون بیم آن را داشت که نکند تار و پودشان از هم جدا شود. حیاط خاکی خانه را جارو می کرد و آب می پاشید و یک دستمال هم به سر و روی خانه می کشید دیگر هیچ کاری نداشتم چون

ادامه »

 2 نظر

بهار دلها

24 اسفند 1391 توسط محمدی

 

 

هیچ چیز قادر نیست سکوت تنهایی قلبم را بر هم زند. نه صدای رفتن زمستان و نه صدای پای بهار .هیچ چیز قادر نیست جز صدای قدم هایی که انگار سال ها تمام وجودم برای شنیدنش به تنهایی نشسته است . حتی نمی خواهم صدای تپش های حیات را از عمق وجودم بشنوم. نه حتی نوری به انعکاس خورشید را به چشم ببینم و بوی شکوفه های بهاری را استشمام کنم. نمی خواهم کلامی، کلمه ای، حرفی به زبان جاری کنم که مبادا صدای قدم هایت را نشنوم. عمری است به انتظار آمدنت نشسته ام تمام فصول نه تنها بهار را . اگر نیایی و نبینمت!؟ اگر نبینمت و چشم هایم سوی خود را به خاک مرگ ببندد. اگر چشم هایم به زیر خاک آرام گیرند و نگاه منتظرم را با خود به قلب زمین برند، آنگاه چگونه می توانم چشم را فرش آمدنت کنم؟! چگونه می توانم دل خوش کنم به آنکه چون تو بیایی من همان می شوم که باید ؟! نه ! حتی فکرش هم برایم آنقدر سخت است که یارای اندیشیدن به آن را ندارم. پس با تمام سکوتم فریاد می زنم که بیا! امسال دیگر بیا و عید حقیقی را به ما هدیه کن. بیا از پس پرده ای که گویا حجابی شده بر قلبهای زمینیان. بیا و قدم بر چشم های منتظری بگذار که یک عمر به آرزوی دیدن تو هر روز و شب با قطره های انتظار خود را طراوت می بخشند و هر جمعه با زبان تمنّا بر غربتت ندبه می خوانند. تو بهار وجود من هستی و بهار دلهای همگان؛ تو تمام وجودم هستی؛ بیا ای بهار من؛ بیا و این جمعه را آخرین جمعه ی غیبتت نام بگذار و این سال را آخرین سال انتظار تا غربت غریب شیعه به آخر رسد.


فاطمه مومنی

 

 

 

 2 نظر

گزارش بازدید از تصفیه خانه ی اصفهان «بابا شیخ علی»

13 اسفند 1391 توسط محمدی

 

در روز سه شنبه مورخ 1/12/1391 با گروهی از مسئولین و طلاب مدرسه ی علمیه زهرائیه «سلام الله علیها» برای بازدید از محلی به نام تصفیه خانه ی بابا شیخ علی رفتیم. این تصفیه خانه در زرین شهر قرار دارد و مکان بزرگی است که آب تصفیه شده ی مصرفی 250 خانوار در شهر و روستاهای اطراف را تأمین می کند.

این مکان از اول سال 1368 تا به امروز  مشغول به کار است. در ابتدا بیشتر امور تصفیه خانه به وسیله ی افراد انجام می گرفت امّا به مرور زمان و با پیشرفت علم و فنّاوری این کار، با دستگاه های تمام اتوماتیک صورت می پذیرد.

کمی بالاتر از تصفیه خانه سد چم آسمان قرار دارد که آب سد، با تونل سرپوشیده ی عظیمی از آن جا با پیمودن 7 کیلومتر راه به تصفیه خانه وارد می شود. هدف کلی از تصفیه ی آب

ادامه »

 نظر دهید »

آغوش خدا

09 اسفند 1391 توسط محمدی

خدایا صبرت را شکر. اگر مثل خودمون که برای هر چیزی زود تصمیم می گیریم و اقدام می کنیم تو هم خدایی می کردی، واقعاً کلاه هممون پس معرکه بود. نمی دونم اگه مثل ما بنده ها که وقتی به جایی می رسیم انتظار عجیب و غریب از هم داریم تو هم می خواستی با ما نسازی و حاکمانه خدایی کنی و از همه در شأن خدایی خودت انتظار داشتی نه درحد توان بندها یت ، آن موقع ما می خواستیم چه کار کنیم؟! نمی دونم وقتی کارهایی را که گفتی نکنید، می کنیم وکارهایی را که گفتی بکنید، نمی کنیم اون لحظه چه نگاهی می کنی؟ نگاهت مثل نگاه بعضی پدر و مادرهاست که ترس همه ی وجود بچه را آب می کنه ؟ یا مثل چشم غرّه معلم هاست، که توی قلب آدم را می سوزونه و پایین می ره؟ یا مثل نگاه مهربون یک مادر که به بچه اش می گه : «می بخشمت ولی قول بده دیگه تکرار نکنی!».

ادامه »

 2 نظر

نامه ای به خدا

29 بهمن 1391 توسط محمدی

برای خدا نامه نوشتن، زبانی فصیح و بیانی دلنشین لازم است. شاید این زبان از عهده ی این نامه برنیاید، با این که هر دم و بازدم با او حرف می زند و هر مشکلی را کلید و گشایشی از او می جوییم.

پس می سرایم حدیثی را شاید جرعه ای از نیازم را بیان کنم:

ای خدا عشق کجاست؟

من ز اعماق وجود از خدا می پرسم:

ای خدا عشق کجاست؟

و در آن لحظه که سهراب ز خود می پرسید:

«خانه ی دوست کجاست؟»

خبر از گریه ی زار و دل بیمارش بود.

ادامه »

 5 نظر

فجر صادق

25 بهمن 1391 توسط محمدی

 

شب بود، همه جا تاریک و ظلمات، جیرجیرک ها از هول صدای خمپاره ها ساکت بودند،شهر آرام و سرد بود، همه انتظار طلوع فجر را می کشیدند، از میان منوّرهای قرمز، سپیدی به سختی دیده می شد، اما فجر کاذب بود. امید شهر تنها فجر صادق بود. همه جا تاریک، همه جا سرد و خاموش. همه هول داشتند از اینکه طلوع صبح را نبینند.مردی از جنس دوستان خدا ندای «الله اکبر» سر داد. نگاه ها به آسمان دوخته شد. مردی خبر از فجر صادق داد. شهر جان گرفت. گنجشک ها همدیگر را بیدار کردند. بلبلان ترانه شادی سر دادند. همه به امامت دوست خدا نماز بر پا کردند. نور امید در صورتشان می درخشید. اولین انتظارشان سر رسیده بود. سجده شکر گذاشتند. عهد بستند که تا

ادامه »

 2 نظر

نشانه های قحطی در ایران!!!

25 بهمن 1391 توسط محمدی

نشانه های قحطی در ایران !!!

         اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم،اما خوب به خاطر دارم آن روزهایی را كه تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپوها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت گیرمان می آمد ، حسابی كیف می كردیم.

        پفک نمکی و ویفر شكلاتی پام پام تنها دلخوشی كودكی بود و سس مایونز، كالایی لوكس به حساب          می آمد.صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد، خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.

        روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود، نبود پتو در بازار ، خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پوشیدن كفش آدیداس یك رویا بود.

        همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و …اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد . یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود. همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.       و اما امروز….

        امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روكش طلا، رینگ اسپرت تا…

        و حال با تن های فربه، تكیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گرانقیمت ، از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم. مبادا تی شرت بن تن گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!        متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پُز دادن و له كردن دیگران سیری ناپذیر شده است … ورشكسته شدن انتشارت، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم وفرهنگ و هنر، تعطیلی مراكز ادبی فرهنگی و هنری و … برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم! … می شود كتابها نوشت…

      خلاصه اینكه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم. فقط كافیه یك ذرّه احساس كنیم كه یكى مخالف نظر ماست اونوقت چنان نابودش می كنیم كه انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم. هركس تنها به فكر خویش است، به فكر تن خویش! قحطی امروز قحطی انسانیت است؛ قحطى اخلاق است؛ قحطی همدلی؛ قحطى رأفت؛ قحطی عشق؛ که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمسش می کنیم …

«این متن از طریق پست الکترونیکی به دست ما رسیده است.»

 1 نظر

امام ما ....

14 بهمن 1391 توسط محمدی

 

 

آرام آمدی اما با آوایی بلند که قلب ها را از خواب بیدار کرد و چشم ها را بر حقایق گشود.

آمدی آن زمان که هنوز نبودم اما چند سال بعد به گونه ائمه اطهار سلام الله علیها حضورت را درک کردم که گویا من نیز چون مادرم و پدر و برادرم بوده ام.

آمدی تا حضور تو نه برای من که برای دنیای خسته و در اسارت غرب الگو شود برای همیشه …

آمدی و گرچه تا هنوز نیستی اما کلامت باقی است.

و یادت همیشه هست

که شاگرد درسها و اخلاقت جای خالی ات را خوب پر کرده

و راهت را زنده داشته است…

 

 

 نظر دهید »

دردهای فراموش شده

14 بهمن 1391 توسط محمدی

از گم شدن، از رها شدن، از لحظات پر از غفلت، از دورانی که آخرالزمان می خوانند و نگه داشتن ایمانت، از ایمانی که از نگه داشتن آتش در دست سخت تر است. از حقیقت و زیبایی هایی که زشت جلوه گر می شوند و از زشتی هایی که زیبا نمایانده می شوند.

از امیدهایی که جای خود را به یأس می دهند، از زرق و برق دنیا که هر لحظه ممکن است در دلم رخنه کند و جذابیت سادگی را برایم کهنه کند، از روزهای بدون یاد خدا، از کارهایی که بدون نام او آغاز شد و به گویی به پایان رسد.

از غم های کوچک و بی ارزشی مثل مد و آرایش جدید، غمِ نداری و

ادامه »

 نظر دهید »

لبیک

03 بهمن 1391 توسط محمدی

هنوز صدای لبیکشان در گوش آسمان و قلب گرم زمین هست.هنوز مردمان به یاد دارند آن زمان را که بی چون و چرا در لحظه های سخت جنگ و تحریم تنها یک کلام بر زبان داشتند که (( لبیک یا اماما)).

این اولین باری نبود که حق قد علم می کرد و مردانی از جنس نور و شهادت پشت به پشت هم پرچم ایثار به دست میگرفتند. این اولین باری نبود که رهبری فرمان می داد و عاشقان او جز “لبیک” چیزی نمی گفتند.سالها پیش از این نیز ((محمد صلی الله علیه و آله)) آمد و فریاد عشق سر داد و گروهی هر چند کوچک، آماده شدند تا از جان و مال و هستی خود بگذرند. اما شیطان نیز همه توان خود را گذاشت برای نابودیشان. شیطان همیشه روبروی حق ایستاده؛ از لحظه” سجده” تا زمان “قیام” . شیطان این بار لشگر مشرکان را راهی میدان کرد و ((شعب ابیطالب)) را با چشم به آنها نشان داد. و بعد تحریم و معاهده و سختی طاقت فرسا.

اما آنجا،محمد صلی الله علیه و آله بود، علی علیه السلام بود و خدیجه سلام الله علیها نیز و یاران صغیر و کبیرشان. آن روز سختی شعب با سربلندی تمام شد تا امروز سید محمدحسین پرورش یابد.باز هم تحمیل جنگ و تحریم و یک رهبر از سلاله زهرا سلام الله علیها. محمدحسین لبیک گفت؛سید محمد حسین علم الهدی و جوانان بهشتی دیگری که لبیک گفتند.

رهبر با تمام صلابتش فرمود: ما از تحریم اقتصادی نمی هراسیم و آن را نعمت خفیه خواند و حسین و یارانش که “دانشجویان خط  امام” نام گرفتند با گوشت و پوست و استخوان و چشم خود “چشم” گفتند.

از زمان علم الهدی و قدوسی به بعد، باز هم شیطان مجهزتر از قبل پیش آمد تا به حال .باز هم شیطان از “زینت مال ” استفاده کرد برای فریب بندگان خدا . این بار شیطان لشگر آمریکا را جلودار میدان نبرد ساخته و او نیز از سلاح خاموش خود استفاده میکند؛ از ماهواره و اینترنت و… اما شیطان بداند که در این زمان هم رهبری از نسل نور و آفتاب و مردمی از جنس سید حسین و یارانش هستند.رهبری فرمان میدهد و عاشقانش(( لبیک)) می گویند.این مردمان میدانند که شیطان دنیا را زینت میدهد و از “مال و بنون و…” بهره می گیرد برای آنکه بندگی را به فراموشی کشاند.

تحریم هیچگاه وسیله شکست مؤمنان نخواهد بود که مؤمنان برای شکمهاشان بندگی نمی کنند و خدا در قلبهاشان جا دارد.

نوشته خانم فاطمه مؤمنی

تولید ملی حمایت از کار و سرمایه ایرانی

به دلیل سرشناس بودن خانواده ما رفت آمد منزلمان زیاد بود . به طبع آن کار خانه هم زیاد. جارو برقی نداشتیم و مجبور بودیم که تمام خانه را با جارودستی تمیز کنیم و خسته می شدیم.روزی به شوهر خواهرمان گفتیم که یک جارو برقی برایمان تهیه کند و ایشان هم این کار را کرد.

روزی محمد حسین به خانه آمد و و قتی جاروبرقی را دید ناراحت شد و گفت پول داده اید وسیله خارجی خریدید.

نقل از خواهر شهید علم الهدی

 2 نظر

درس آب و عاشورا

20 آذر 1391 توسط محمدی

درس آب و عاشورا

اولین کلمه ای که یاد گرفتیم بنویسیم و بخونیم (آب) بود. بابام میگه، درس آب خیلی سخته، آب یه روز خودش تشنگی کشیده، فرات تو کربلا تشنه ی لب های حسین بود.

واسه همینه که هر وقت آب می خوریم می گیم سلام بر حسین.

کوچه پس کوچه های شهر رنگ محرم گرفته، علم ، پرچم و بیرق یا حسین علیه السلام همه جا رو عاشورایی کرده خدا کنه دلامونم عاشورایی بشه …

ای ماه خدا در تقویم دل ما خاطره ی هیچ ماهی به سرخی تو نیست! سلام خدا بر تو و بر ستارگانی که در خود جای داده ای! ای ماه خون! بار دیگر از راه می رسی و با نسیم گرم کربلایی، قصه آلاله های سرخ را به گوش جان می رسانی.

حسین، عاشورا را آفرید وعاشورا حسینیان زمانه را، حسین خود را در کربلا فنا کرد تا ولا و ولایت به معنا بنشیند. حسین چون کتابی بی شیرازه، جسمش را به دم تیغ جباران سپرد تا شیرازه قرآن را مستحکم گرداند. حسین با خون خود عدالت، مظلومیت و عبودیت را عاشقانه تعبیر کرد. حسین به ما آموخت که چگونه عقیده را پاس بداریم.

پس سلام بر حسین

ملیحه قاهری، پایه اول

 نظر دهید »

رسم عاشقی

14 آذر 1391 توسط محمدی

افسوس! هزاران بار افسوس به حال مسلمانیمان، به اینکه ادعا می کنیم شیعه ایم و عاشق امام حسینیم. کدام رفتا رمان رفتار عاشقانه است؟! کدام گفتارمان معشوق پسند است؟! مگر این نیست که عاشق همه وجودش مست عشق است؟ مگر ممکن است کسی عاشق باشد و جز به معشوق، فکر کند؟ کلامش غیر کلام معشوق باشد؟ و رفتار معشوق پسندانه نداشته باشد؟

چگونه عاشقی هستیم که فقط املای کلمه عشق را خوب می نویسیم؟ حتی معنای آن را نمی توانتیم توضیح دهیم و آن را توصیف کنیم و در مرحله ی عمل لنگ می زنیم؟ اگر راست می گوییم و عاشق هستیم چرا برای معشوقمان هر حرفی در می آورند می پذیریم؟ چرا از عشقمان، از معشوقمان، از اعتقاد، دین و مذهب خود دفاع نمی کنیم؟

نه! حیف معشوق که ما ندانسته با او ادعای عشق بازی می کنیم. حیف عشق، حیف عاشق

صفحات: 1· 2

 نظر دهید »

از غدیر تا عاشورا

14 آذر 1391 توسط محمدی

تا به حال به تاریخ و روزها دقت کرده ای؟ عرفه، وعده گاه راز و نیاز با خداوندگار، اظهار عجز و اعتصام، عید قربان و قربانی هوای نفس، سپس ولادت امام هادی (علیه السلام)، هدایت کننده مسلمین و عید غدیر، عید ولایت و امامت … و بعد از آن واقعه عاشورا… .

به راستی چه سری در این نظم وجود دارد؟ در عرفه با تمام وجود دعای فرج را می خوانیم که ” الهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف الغطاء و انقطع الرجاء… “

در قربان هوا و هوسمان را قربانی می کنیم و در میلاد امام هادی یاد مولامان می کنیم و می گوییم: مهدی جان! بیا و با حضورت هدایت گرمان باش… .

عید ولایت که می رسد، بغض می کنیم که خدایا! چرا لیاقت درک مولامان را نداریم. اما به هنگام عاشورا و خواندن زیارت، دلمان از این می گیرد که نکند من طلبه هم جزء “اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک … و آخر تابع له علی ذلک” هــــا باشم؟؟

اماما! سلام؛ سلام بر شما و بر امامی که هر روز و شب برای عزایش گریه می کنی… .

مولا جان! دعا کن به برکت این روزها خداوند سعادت درک این روزها را به ما عطا فرماید و راضی نباش که در قیـامـت به عنوان شـیعه و به عنوان عاشـق امام حسـین(علیه السلام) در پیـشگاه شـما و پیامبر اکرم( صلی الله علیه و آله)  رو سیاه باشم… .

به قول نائبتان، حضرت آقا (حفظه الله)

مولا جان، دعا کن برای ما…

  مرضیه زمانی، پایه اول

 

 نظر دهید »

آسیب ها

14 آذر 1391 توسط محمدی

 آسیب شناسی در امر تبلیغ

1- نخستین آسیب درامر تبلیغ آن است که حرفی بزنیم که با عمل ما همخوانی ندارد. خداوند در سوره صف به صراحت فرموده است: که نزد خدا سخت است که چیزی بگویید که به آن عمل نمی کنید.

2- آسیب دیگر آن است که سطح کار و قدر سخن خود را با مخاطب خویش منطبق نکنیم.

3- آسیب دیگر آنکه در کار تبلیغ خویش وابمانیم منتظر بنشینیم تا مردم سراغ ما بیایند. شعار مدیر تبلیغ باید این باشد:

هزار بادیه رفتن، به از نشستن خاموش

که گر مراد نیابیم ، به قدر وسع بکوشم

4- امور مذهبی را هر چند خرد و ناچیز، دون شأن خود بدانیم.

5- از مسائل خرد و کلان مردم به سادگی عبور کنیم .

6- این که افراد را در کار دین و  عقیده و رفتار خویش یله و رها واگذاریم و دست آن ها را به استادی کارآمد و دلسوز نسپاریم.

هر که چیزی یاد گیرد باید از استاد گیرد.

7- سهل انگاری در نظریات غیر تخصصی که به اشتباه ها و کج روی ها ختم می شود.

8- تحجرها ، بدفهمی ها و تشخیص ندادن مسائل مهم و عمل به مسائل کوچک.

به اهتمام سرکار خانم کاظمی

 نظر دهید »

عاشورائیان

14 آذر 1391 توسط محمدی

 کشتی امام علیه السلام بر دشت پر بلای کربلا لنگر انداخته و دارالمجانینی بر پا کرده که تا ابد دیوانگان عشقش را در آن جا پذیر است.

هنگامه ای که هماره عاشورا و مکانی که همیشه کربلاست. جایی که سرها از تن ها جدا افتاده. سر، منشأ فکر و اندیشه است. آنها اندیشه را از تن ها جدا کردند. شاید اندیشه و فکر حسین برود؛ اندیشه ی جهاد حسین برود؛ تن ها دیگر با حسین نخواهند بود.

این تصور شیطان بود، القا شده بر ملعونین همیشگی تاریخ، تصوری باطل، چرا که از پس آن همه قرن، فقط صدای امام مظلوم و شهید کربلاست که در گوش جهان پیچیده و ماندنی شده است.

یار به گرد خود گرد می آورد  هنوز و به درستی که بارها، شمار آنها از 72 گذشته است. این بار یار برای فرزندشان می خواهند.

مجنونین عرصه ی عاشورا، مراقب باشید عاشورایی دگر به دست خود نسازیم …

خواهرم ما زینب نمی شویم،

                                        اما زینبی می شویم …

فاضله السادات رضویان، پایه اول

 1 نظر

کشتی نجات

14 آذر 1391 توسط محمدی

کشتی نجات

قال رسول الله صل الله علیه و آله و سلم

إن الحسین علیه السلام  مصباح الهدی و سفینهُ النجاه

ناقابلم امّا تو خریدارم باش

بی ارزشم، امّا تو فقط یارم باش

آنگه که فریب می دهد، نَفس مرا

آقا کمکم کن، تو نگهدارم باش

مگذار که در بحر گُنه غرق شوم

ای کشتی ناجی تو هوادارم باش

عمرم سپری شد به گناه و عصیان

من را تو هدایت کن و دلدارم باش

در لحظه ی جان دادن و تنهایی من

بر من نظری کن، تو پرستارم باش

در روز حساب آبرویم کن حفظ

آنجا تو شفیع من و آن، روی گنهکارم باش

محبوبه رحیمی

 نظر دهید »

تا کربلایت

13 آذر 1391 توسط محمدی

تا کربلایت

قال ابوجعفر علیه السلام

خلق الله تبارک و تعالی ارض کربلا، قبل ان یخلق الکعبه …

مرغ دلم پر می زند تا کربلایت یا حسین

هر روز و شب سر می زند، اندر سرایت یا حسین

دارم امید و آرزو، تا زائر کویت شوم

بینم برای لحظه ای، صحن طلایت یا حسین

لطفی کن و دستم بگیر، از روی احسان و کرم

بیرون مگردان از دلم، مهر و ولایت یا حسین

افسوس، چون در عصر تو، هرگز نبودم لحظه ای

تا می خریدم من به جان، درد و بلایت یا حسین

در گوشه ای از قلب خود، نام تو را حک کرده ام

تا یک نشانم باشد از ، عشق و صفایت یا حسین

هر گاه آبی می خورم، گویم به صد آه وفغان

آه از گلوی تشنه ات، جانم فدایت یا حسین

خواهم که در روز جزا، شافع شوی از بهر ما

تا بر همه روشن شود، عشق و وفایت یا حسین

دست توسّل می زنم، بر دامن پر نور تو

بنما نصیب و روزیم، آن کربلایت یاحسین

محبوبه رحیمی

 نظر دهید »

اللهم عرّفنی نفسک فإنک ان لم تعرفتنی نفسک ... لم أعرف حجتک....

04 آبان 1391 توسط محمدی

 

و امروز روزی است که عاشقان «یا فارس الحجاز» بر لب دارند و چشم هایشان مدام می چرخد.

تا مگر نگاهی، نیمه نگاهی، گوچه ی چشمی بر آن ها افکنی. و صحرای عرفات امروز میزبان تو شده است ، خوشا به حال حاجیانی که امروز معنای عرفات را دریافته اند و به دیدار شما نائل گشته اند.

و آیا می توان عرفات را ندیده تفسیر کرد؟!.

و تو ای صحرای عرفات! ای که پذیرای پدرم آدم بودی و آن هم وقتی که به خاطر گناه رانده شد؛ مرا نیز پذیرا باش که غرق در گناهم و غرق در غفلتم!

و آیا تو هم گریستی در آن دم که مولا حسین علیه السلام دعالی عرفه ای خواند که تاریخ را به گریه انداخت؟ و ای کاش در موقع رفتن حسین علیه السلام تو ندای مسلم را به آقا می رساندی: یا حسین کوفه میا!! کوفیان غیرت ندارند!!

و چه حس غریبی دارد عصر عرفه! پریشان از اینکه عرفه دارد به پایان می رسد و صاحبم را ندیده ام و این عجب دردی است!

شب های قدر که دست خالی برگشته ایم اگر امروز هم بخشیده نشویم چه باید کرد؟

غم عجیبی بر دل سنگینی می کند انگار محرم از امروز شروع شده است!

قافله به سویت می آید ای سرزمین کربلا!! می آیند تا حجشان را تکمیل کنند، قربانی دهند، عباس گونه طواف کنند و حسین گونه تقصیر کنند، می آیند تا زینب گونه به اسارت بروند.

امروز سرخی غروب دل را به آتش می کشد، مثل روز عاشورا!!

و فردا نفس را باید قربانی کرد تا فطرت به سجده افتد و جود پرواز کند، دل به رکوع رود و ذهن چکه کند از پنجره ی چشم و اشک زمزمه ی ما را بپذیر ای خدای عرفه سر دهد.

ما را بپذیر ای خدای عرفه

ما را بپذیر ای خدای عرفه

ما را بپذیر ای خدای عرفه

خانم ملیحه ترابی، پایه پنجم

 

 3 نظر

دل من

02 آبان 1391 توسط محمدی

 دلم به شوق دیدن بهار تو از تبار تشنه‌ ی غروب انتظار، چه سبز می‌تپد، میان قلب پاک این همیشه‌‌های در انتظار، بیا،

تو ای مهربان، بیا و این نهال روشن ظهور را بکار.

بیا تو ای معنای حجت حضور، تو ای معنای عبور، برای اوج پرنیان قلب من، بال بیار. آسمان بیار.

امروز به یمن لمحه‌ای از نگاه نازنین تو، فرو می برم غبار لحظه های انتظار را، بیا، بیا و فرو نشان این غبار را.

سیده منیره موسوی

 4 نظر

پناه شیعیان

02 آبان 1391 توسط محمدی

 

اى کرامت وجود!

اى گل محمدى به عطر نامت آشنا !

اى کبوتر دلم هوايى محبتت !

خسته ام و دل شکسته ام ولی به درگه ِ نگاه تو امید بسته ام

ای طلوع سبز صبحگاه جمعه ها ! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست.

اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين!

باز هم گشوده ام درى به روى انتظارِ تو ،

تا بگويمت ، هنوز هم به آن صداى آشنا ، چشم و گوش دوخته ام

ای کوچه باغ سبزِ آرزو ! سردی سرای من ، هميشه عاشق تو بوده است و هست.

آنکه در پى تو نيست ، کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است ، در کجاست؟

ای پناه شيعيان ! اى تو معنى اميد ! تو بهانه ای برای زیستن ، دروجود کوچک منی.

قامتت بلند باد ، ای ، قامت بلند ِعاشقی و سايه ی بلند نام وياد تو ، بر دل و سرای عاشقان برقرار.

سیده منیره موسوی

 2 نظر

دوست

02 آبان 1391 توسط محمدی

به کسی گفتم دوست کیست؟ دوست آن است که وقتی آمد خانه ی تو، نخورد خربزه را با پوست، چون رودل می کند و دردسرش با توست؛

به دیگری گفتم نظرش چیست؟ گفت: آنکه نکشد نقش تو بر پوست و نخورد مرده ی تو با پوست، چون آبرویی برای تو نمی گذارد از بس که پشت سرت حرف زده.

آن یکی گفت: دوست آن است که همیشه جیبش پر از پول باشد که وقتی احتیاج داشت استفاده کند و از تو پول نخواهد.

نفر بعدی گفت:دوست آن است که تو را بخنداند نه اینکه تو را بگریاند چون مرض اعصاب می گیری و دیگر حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نخواهی داشت.

دیگری گفت: دوست کسی است که وقتی ماشینت را به او می دهی در وقت پس آوردن ماشین را پر از بنزین کند تا دینی گردنش نباشد و تو هم دفعه ی بعد ماشین به او بدهی.

آن یکی گفت: دوست باید مثل آیینه صاف و صادق باشد. چون اگر کج و معوج بود ممکن است روزی به پستی و بلندی های آن برسی و ندانی چه کنی ترکش کنی یا با او بمانی؟!

دیگری گفت: دوست کسی است که دوست تو را دوست بدارد ولی آن قدر که او را بقاپد و تو را بی دوست کند. و با دشمن تو دشمنی کند ولی نه آنقدر که لج او را در آورد و تو را بدبخت کند.

نفر دیگری که فکر کنم از اون تنبل ها بود گفت: دوست آن است که چپ دست باشد تا آدم وقت امتحان بتواند از روی دست او بنویسد.

دست آخر از همه ی این ها که بگذریم کسی به ما نفهماند که دوست خوب کیست؟همه ی این افراد می توانند دوست باشند ولی آیا میان دوست خوب و بد تفاوتی نیست؟

 خانم زهرا کاظمی.

 نظر دهید »

اولین شب زندگی

26 مهر 1391 توسط محمدی

 

 

آرام سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. صورتش مثل قرص ماه می درخشید اما اضطراب در چشمانش می چرخید و گونه هایش خیس می شد. مرد جلوتر آمد و گفت:دختر عموی بزرگوارم چه شده؟ چرا نگران و گریانی؟! نوعروس نگاهش را به نگاه شوهر داد و فرمود: «حال خود را در پایان عمر و عالم قبر به یاد آوردم؛ چرا که انتقال از خانه ی پدرم به منزل خودم مرا به یاد انتقالم به قبر انداخت. تو را به خدا قسم بیا در این ساعات اغازین زندگی به نماز برخیزیم و امشب را به عبادت بپردازیم».(1)

با شنیدن این حرف قلب مردش آرام گرفت و دندان های سفیدش در قاب چهره اش نمایان شد. دست هایش را بالا برد و زیر لب چیزی گفت. عروس کمی آرام شد وبه طرف سجاده رفت.

فردای آن روز برای اولین بار در خانه ی زوج جوان به صدا در آمد. مرد به طرف در رفت و زن از جا بلند شد تا خود را بپوشاند. لحظه ای بعد صدای آشنایی زن را به سمت در کشاند. قلبش در سینه جا نمی گرفت، چهره اش ازشادی می خندید، پدر بود که برای دیدن دخترش آمده بود. دختر جلو رفت و گفت: «السلام علیک یا رسول الله»؛ خوش آمدی پدر. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نور دیده اش را در آغوش گرفت و طبق معمول او را بوسید. 

چند دقیقه بعد علی علیه السلام روبه روی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نشسته و منتظرکلام او بود. پدر نگاهی به اطاق ساده ی دخترش انداخت. همه چیز مرتب بود و عطر ملایمی به مشام می رسید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم صورت مبارکش را به سمت داماد چرخاند و فرمود: «علی جان! همسرت را چگونه یافتی؟» علی علیه السلام بدون درنگ پاسخ داد: «نعم العونُ علی طاعة الله»(2)؛ بهترین یار و یاور برای اطاعت و عبودیت خداوند.

تقدیم به زوج آسمانی، حضرت علی علیه السلام و خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها.

————————-

1- احقاق الحق، ج4، ص481.

2- بحارالانوار، ج42، ص117.

سرکار خانم فاطمه مومنی

 

 

 6 نظر

کعبه ی عاشقان

20 مهر 1391 توسط محمدی

 

کعبه ی عاشقان

می گویند امروز روزی است که چشم زمین بر جمال کعبه افتاد و امروز را می گویند روزی بس عظیم است و پربرکت. می گویند امروز رحمت خدا بر زمین و زمینیان نازل می شود و روزی است که دو نبی خدا به نام های ابراهیم و عیسی علیهم  السلام متولد شده اند. نمی دانم دیگران در مورد این جمله چه فکر می کنند اما من می گویم رحمت همان وجود شماست. شما را می گویم آقاجان! شما که خود از جنس بارانی و نور. شما که کعبه دل مشتاقانی و طلیعه ی حضور. کاش امروز کعبه ی عاشقی نمایان می شد و چشم زمینیان به دیدارش روشن. می دانم آقاجان که کویر خسته ی نگاهم تاب تحول آن را ندارد که در نگاه نافذ شما گره بخورد اما سر را بر زمین خواهم افکند و در روز آسمانی شدن زمین چشم بر خاک خواهم دوخت تا شاید رد پایی از کلام شما راه را به من نشان دهد. می خوانم آنچه را از شما به عاشقانتان هدیه شده و به خاطر می آورم آن حدیثی را که از مادرتان زهرا می گویید و الگو بودن ایشان برای شما. پس ددست بر دامان دخت مهربانیها می زنم و از وجود مقدسش مدد می گیرم تا باشم آن گونه که مورد پسند شماست تا شاید این بار"دحوالارض” به گونه ای دیگر باشد و تمام قلب زمین و زمینیان را فرا گیرد و قلب های سنگین گناه آلود را به تپش وادارد برای آنکه زمان آمدن شما فرا رسد… .

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو          

                                                  ببین باقی است روی لحظه هایم جای پای تو

                                                                                                                                فاطمه مومنی

 نظر دهید »

با پای دل

20 مهر 1391 توسط محمدی

کوله بار دلخوشی هایم را بر دوش گرفتم و به راه افتادم. می خواستم درب خانه ای را بزنم که مطمئن بودم در را به رویم خواهند گشود. لحظه ای بیشتر طول نکشید برای رسیدن… .کوله بار را زمین گذاشتم؛ پر بود از دلتنگی، حرف های ناگفته و کلام نا تمام. اما امید هم آنجا بود گوشه ای آرام و بی حرکت.تمام دلتنگی ها و حرفهای گفته و نا گفته را کنار زدم و امید را با دو دست بیرون آوردم. در هنوز بسته بود. با آنکه یک قافله دل پشت در صف کشیده بودند اما راه به روی من باز شد. امید در را برایم باز کرد. اجازه ورود به من داده شد. پای راست را اول گذاشتم و آرام جلو رفتم با یقین قدم های بعدی را برداشتم که من پیش از آن غبار آلودگی ها را با باران اشک شسته بودم. حالا من بودم و او. من بودم و کریمی که کافی بود از او بخواهم. بسم الله گفتم و با یقین شروع کردم ” اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی …” کلام که به “رحمة الله و برکاته ” رسید چشم هایم را باز کردم. هنوز اطرافم پر بود از کسانی که آن ها هم به زیارت آمده بودند اما نه با ماشین و قطار و هواپیما.

امروز همه راضی بودند از زیارتشان که روز مخصوصه زیارت بود و روز برآورده شدن حاجات آن هایی که امید داشتن و یقین.

خدایا زیارت همه را مورد قبول قرار ده و عشق خود را و خاصّانت را به آن ها هدیه کن …

                                                                                               فاطمه مومنی

 1 نظر

و من به حوزه آمدم ...

16 مهر 1391 توسط محمدی

من که در تنگ، برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست             به زبان آورم آن را که تمنا دارم   

چیستم؟!خاطره ای زغم فراموش شده                       لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم.

در سحرگاه یکی از روزهای زیبای خدا، در حالی که چشمانم را دوباره رو به هستی گشودم و صبح دگر آغاز نمودم، از جای برخاستم، صورت به آب طهارت دادم و پشت پنجره ی بصیرت ایستادم، با دستانم آن روزنه ی خوشبختی را گشودم و به تماشای چهره ی نمناک صبح پرداختم.

خورشید، خرامان خرامان بالا می آمد و دست رأفتش را بر سر دار و دیوار و دلم می کشید. گل های زیبای اطلسی، ماهی های قرمز حوض آبی، شمعدانی های گل کرده، در فضای صبح زیبایی، علف های خیس خورده باغچه و درخت های

ادامه »

 4 نظر

نامه ی یک سالمند به فرزندش

11 مهر 1391 توسط محمدی

 

به نام مهربان ترین

پسر عزیزم روزی که تو مرا در دوران پیری ببینی سعی کن صبور باشی و مرا درک کنی … اگر من در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنم، اگر نمی توانم خودم لباس هایم را بپوشم صبور باش، زمانی را به خاطر بیاور که من ساعت ها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردم اگر در هنگام صحبت با تو مطلبی را هزار بار تکرار می کنم حرفم را قطع نکن و به من گوش بده ، هنگامی که تو خردسال بودی من یک داستان را هزار بار برای تو می خواندم هنگامی که ضعف مرا در استفاده از تکنولوژی جدید می بینی به من فرصت فراگیری آن را بده و با لبخند تمسخر آمیز به من نگاه نکن من به تو چیزهای زیادی آموختم.

آموختم، چگونه بخوری! چگونه لباس بپوشی و چگونه با زندگی مواجه شوی. هنگامی که در زمان صحبت، موضوع بحث را از یاد می برم، به من فرصت کافی بده که به یاد بیاورم در چه مورد بحث می کردیم و اگر نتوانستم به یاد بیاورم، عصبانی نشو.

مطمئن باش که آن چه برای من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث.

اگر مایل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نکن. به خوبی می دانم که چه وقت باید غذا بخورم. هنگامی که پاهای خسته ام به من اجازه ی راه رفتن نمی دهند دستانت را به من بده همان گونه که در کودکی اولین گام هایت را به کمک من برداشتی. و اگر روزی به تو گفتم نمی خواهم بیش از این زنده باشم و دوست دارم بمیرم… ناراحت وعصبی نشو روزی خواهی فهمید که من چه می گویم.

تو نباید از اینکه مرا در کنار خود می بینی احساس غم، خشم و ناراحتی کنی. تو باید در کنار من باشی و مرا درک کنی و مرا یاری دهی، همانگونه که من تو را یاری کردم که زندگی ات را آغاز کنی.

مرا یاری کن در راه رفتن، با مهربانی و مدارا کمکم کن که راه را به پایان ببرم. من نیز با لبخند و عشقی که همواره به تو داشته ام جبران خواهم کرد.

دوستدار تو پدر پیرت

نفیسه لطفی، پایه اول.

 

 4 نظر

چرا غفلت؟

11 شهریور 1391 توسط محمدی

قال الله تعالی:

«ألم یَان للَّذین آمَنوا أن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذکرِ الله …» (حدید، 16)

ای اهل ایمان، بس بود غفلت، شما را

تا کی دگر عصیان کنید، آخر خدا را

ای مومنان پروا کنید از آتش نار

خاضع شوید و مخلص و آگاه و بیدار

آخر چرا قلب شما خاشع نگشته

دل هایتان بهر خدا خاضع نگشته

ای مومنان، قدری دل از دنیا بشویید

دین شما گم گشته، پس آن را بجویید

از این گناه و معصیت، بیرون بیایید

اوقات خود را صرف ذکر حق نمایید

تا کی اطاعت می کنید، این نفس خود را

پس کی اطاعت می کنید، امر خدا را

از ذلت غفلت برون آیید مردم

دین خدا را زنده گردانید، مردم

حق را بگویید و ز غفلت، دور باشید

گردیده از ظلمت، رها، در نور باشید.

محبوبه رحیمی

 4 نظر

مدینه، شهر عشق

08 شهریور 1391 توسط محمدی

 

 قال رسول الله صل الله علیه و آله:
«من زارنی فی حیاتی او بعد موتی فقد زار الله و درجه النبی صل الله علیه و آله و سلم»
سلام ای شهر عشق و نور و ایمان
سلام ای نام تو آرامش جان
حکایت ها شنیدیم از صفایت
ز غربت، از محبت، از وفایت
تو شاهد بوده ای غم های زهرا سلام الله علیها
ز جان بشنیده ای، آه دلش را
به چشمت دیده ای مردی قوی دل
که از اشک نیازش، خاک شد، گل
علی علیه السلام را گویم، آن تک گوهر عشق
بسی مظلوم، اما رهبر عشق
بگویم من چرا بس بی قراری؟
کدامین کوچه ات را دوست داری؟
بنی هاشم، که باشد کوچه ی نور
که نامش می کند قلب تو مسرور
تو در خاکت بسی آلاله خفته
برای عاشقان، از عشق، گفته
بقیع، را گویم، ای شهر پر از درد
همان جایی که دل ها را غمین کرد
و آنجا قطعه ای پاک از بهشت است
برای عاشقانش، سرنوشت است
مدینه، شهر عشق، ای جان دل ها
نشانی ده، زخاک پاک زهرا سلام الله علیها
بگو تا من بدانم شهر غم ها
شوم مهمان تو، روزی من آیا؟
خانم محبوبه رحیمی

 

 

 

 نظر دهید »

نماز نیمه شب

05 شهریور 1391 توسط محمدی

قال الله تعالی:
«وَ مِنَ اللَّیلِ فَتَهَجَّد بِهِ نافلَةَ» «إسراء/79»
باز شب آمد، گه راز و نیاز
سجده بر معبود پاک و بی نیاز
در شبانگاهان که درها بسته است
بنده از غم های عالم خسته است
می کند رویش به درگاه خدا
می گذارد او نمازی با صفا
می کند او در نماز خود دعا
ای خدا، ای مهربان از بهر ما
ما همه گمراه و تو هادی ما
دست ما گیر، ای أَنیس جان ما
خود بِبر ما را به راه صالحان
ای اله بی نیاز و جاودان
چون نمازش را به پایان می برد
از نماز نیمه شب، لذت برد
گوئیا پرواز کرده در سماء
در میان دست های انبیاء
می شود رویش چو لاله با صفا
می شود قلبش چو شبنم بی ریا
می برد از زندگی او بهره ها
چون بود آرامِ جا او خدا

محبوبه رحیمی 

 2 نظر

نامم فاطمه است پس ...

07 تیر 1391 توسط محمدی

نامم فاطمه است پس چرا روش فاطمه را در پیش نگیرم؟

چرا حجاب و وقار فاطمه سلام الله علیها را نداشته باشم؟

چرا علم و زهد فاطمه سلام الله علیها را نداشته باشم؟

چار افتخار پدرم نباشم؟ چرا افتخار پیامبرم نباشم؟

چرا سعی نکنم افتخار اسلام باشم؟

نامم فاطمه است پس حقی بر گردن من است، باید امانتدار خوبی باشم.

باید فاطمه را از خود خوشنود کنم با حجابم و عفتم و پیروی از ولائتم.

خانم پازدار ،پایه سوم

 2 نظر

اگر کنیز فاطمه بودم ...

07 تیر 1391 توسط محمدی

 

فاطمه جان اگر کنیز تو بودم می دانم که هم دنیایم را داشتم و هم آخرتم را، شاید کسی گمان کند چرا می گویم دنیایم را داشتم! آخر شما در زندگی دنیویتان سختی بسیار دیدید و کشیدید، اما نظر من با او فرق می کند همان گونه که مرد شامی در ورودی شهر شام جلوی فرزند عزیزتان امام سجاد علیه السلام را گرفت و با آن که دستشان بسته بود از ایشان کمک درخواست نموده بود و در جواب مولائش که گفته بود مگر نمی بینی دستانم بسته است گفته بود دستان شما به ظاهر بسته است اما

ادامه »

 5 نظر

شهید بین الملل

06 تیر 1391 توسط محمدی


چند کوچه پایین تر از اینجا یک خانه است به سفیدی یک سنگ. آنجا خانمی معصوم آرمیده و اینجا عاشقی آرام. بوی عطر اخلاصش تمام فضا را پر کرده. زائران می آیند و می روند و طلاب هم اما هیچ کدام به واقع نمی دانند او کیست، که بوده و چه کرد. اما کوچه پس کوچه های شهر او را به خوبی می شناسند. کلام او را شنیده اند و دستانش را که دست در دست انقلاب می داد لمس کرده اند. حتی آفتاب هم هر صبح او را تا فیضیه بدرقه می کرد. اگر کمی دقت کنیم صدای پایش را از فلسطین می شنویم، از لبنان و از هر جا که کسی دم از آزادی بزند. میله های آهنی زندان صدای مناجات شبانه اش را به یاد دارد و آن روز زیبا را به خوبی به خاطر سپرده است. آری همان روز را می گویم که دستان مردی بزرگ ردای روحانیت بر او پوشاند واین، وظیفه اش را چندین برابر می کرد. پیش از آن نیز همیشه در تلاش بود و چون مهتاب در دل تاریک شب نورافشانی می کرد. از سال 42 مبارزات خود را آغاز کرد؛ همچون کبوتری سپید به این جا و آن جا سفر می کرد. سخنان رهبرش را به گوش مردم می رساند. جلسه تشکیل می داد و روش های مبارزه را به جوانان و طلاب می آموخت. قلبی بزرگ داشت، پر از ایمان و شجاعت، کتاب یار همیشگی او بود و با آنکه از 13 سالگی وارد حوزه شد اما به سرعت در علوم مختلف و به خصوص اقتصاد پیشرفت کرد و پا به میدان مبارزه نهاد و تمام شکنجه ها و تمام دوری ها از میهن و خانواده او را از راهی که برگزیده بود حتی لحظه ای غافل نمی کرد. از سال پنجاه هجرت را آغاز کرد که در این سال ایران پر بود از خفقان و ظلمت و محمد را چاره ای نبود جز فرار؛ پس به پاکستان رفت و در حسینه ای

ادامه »

 3 نظر

ای امامم

27 خرداد 1391 توسط محمدی

کجایی ای امامم ای غریبم

چرا روی تو را هرگز ندیدم

گمانم دیده هایم بی نصیب است

مثال دردمندی بی طبیب است

چرا امشب دلم مولا گرفته

مثال بی نوا ماتم گرفته

بیا امشب به حال من نظر کن

شب غم گشته ی من را سحر کن

دیگر نامت بیامد بر زبانم

یقین دانم عزیز مهربانم

به دل انداختی جانم فدایت

عنایت داشتی جانم فدایت

من آخر لایق لطفت نبودم

و حتی لایق جودت نبودم

ولی کردی به من آقا عنایت

به مسکینی کنی اینجا کرامت

که گوید بیتی از مدح وثنایت

و دارد انتظار یک دعایت

زینب صالحی، پایه اول

 7 نظر

خاطره ات ماندنی است

25 خرداد 1391 توسط محمدی

خاطره ی زیارت هویزه (مزار شهید علم الهدی)

وقتی به یاد تو می افتم به یاد آن مزار پاک می افتم که در کنارش جانم آرام گرفت و پرنده ی دلم پرواز کرد دلم بی قراریش را نشانم می دهد گویی دیگر جان در این بدن یارای ماندن را ندارد گویی دوباره هوای پریدن در سر دارد انگار که خود، دست جانم را می فشاری تا ببری به بیکران آسمان.

انگار که جان از جنس تو است و تو از جنس خدایی، نمی دانم چگونه آن

ادامه »

 4 نظر

وقتی به یاد تو می افتم ...

25 خرداد 1391 توسط محمدی

وقتی به یاد تو می افتم

وقتی به یاد تو می افتم، نه، نه تنها تو، وقتی به یاد چشمان خسته ات، وقتی به یاد غربت غریبانه ات، وقتی به یاد قلب مالامال از عشقت به خدا می افتم، دلم می لرزد آری در آن هنگامه ای که نقش زیبای قامتت در یادم می آید دلم می لرزد، دلم می لرزد از پاکی خون سرخت، از عطر گلهای یاس که غرق پیکرت گشته اند، با من بگو از آن دمی که تنها تو بودی و خدای تو در میان لشکری از سنگ که نامشان دل بود، با من بگو از خلوت های تنهائیت، با من بگو از سجده های طولانیت، با من بگو از دردهای سینه ات، با من بگو از چه سربند یا زهرا می بستی؟! با من بگو از سرّ جمله ات که می گفتی: می روم تا انتقام صورت نیلی بگیرم!

ادامه »

 3 نظر

شهید با من می گوید:

25 خرداد 1391 توسط محمدی

خواهرم! تو که در مجالس روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها آرزو می کردی که ای کاش آن زمان بودی و پشت در نیم سوخته و در کوچه های مدینه، زهرای مرضیه سلام الله علیها را یاری می کردی. تو که در مجالس روضه امام حسین علیه السلام، با ریختن اشک فریاد بر می آوردی که ای کاش در کربلا بودم و یاری از زینب کبری سلام الله علیها می کردم. برخیز و به هوش باش که همان لحظه فرا رسیده است. اکنون به گفته ی خود جامه ی عمل بپوشان و درنگ مکن که یک لحظه درنگ دیر است. بدان که زهرا سلام الله علیها پشت در قرار گرفت اما اجازه نداد که چادر از سرش کنار رود.

ادامه »

 1 نظر

هوالحق

24 خرداد 1391 توسط محمدی

روی تابلویی جمله ی زیبایی حک شده بود:

«ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است»

این جمله مرا یاد رزمنده ای کم سن و سال ولی با غیرت انداخت که در تلویزیون (چندین سال پیش) در اسارت برای زن بی حجابی خواند و به او گفت: « تا حجاب نداشته باشی با تو مصاحبه نمی کنم»؟

مدتی است سخت ذهنم مشغول است که این گونه غیرت ها کجاست؟

چرا مردان جامعه ی ما دیگر مثل آن جوان فکر نمی کنند؟

ادامه »

 2 نظر

نامه

21 خرداد 1391 توسط محمدی

سلام برادر عزیزم.

وقتی به یادت می افتم ، احساس می کنم دلم برای تمام مهربانی ها، صلح  وصفا و پاکی طینتت تنگ می شود و احساس می کنم کاش بودی تا در سختی های زندگی به تو تکیه کنم می دانم که به ظاهر نیستی اما همیشه در کنارم هستی و لی عیب کار در این است که خیلی ها تو را فراموش کرده اند و به راحتی پا روی عقاید و اعتقاداتمان می گذارند، به راحتی با احساساتمان بازی می کنند، نمی دانم گاهی حتی در انسانیت و آدم بودنشان شک می کنم آخر آن ها نیز فرزندان همین مرز و بوم هستند و از تمام امکاناتش استفاده می نمایند ولی به آسانی دل می شکنند و آن هم نه یک دل بلکه ، خیلی دل ها را به درد می آوردند، دل صاحب عصر و زمان علیه السلام را، دل ولی فقیه مان را ، دل شما و … . کاش شما بودید یا حداقل مردم خود را به نفهمی نمی زند که با خون سرخ شما تمام یا بیشتر چرخ های پیشرفت کشورمان می چرخد یا اگر خودتان بودید

ادامه »

 1 نظر

بسم رب الشهداء و الصدیقین

21 خرداد 1391 توسط محمدی

شهید با من می گوید خواهرم، انسان را باید به انسانیت شناخت و چهره اش را به نور و زبانش را به صداقت و لباسش را به تقوا و لبخند ملیح و دستانش را به گرمی قنوت و چشمانش را به آبشار اشک و پاهایش را به گام های بلند معنویت و سینه اش را به خزانه ی عشق توحیدی و قلبش را به کلبه صفا و تپش قلبش را به زمزمه ی یاالله یا رحمن و یاغفار. پس بیائید پاک همچون انسان زندگی کنیم و بمیرید چنان که پاک آفریده شدید.

پس چه شده است؟ ما رفتیم تا شما و نسل های آینده خوب زندگی کنید، مسلمان و شیعه ی علی علیه السلام باشید و پا جای پای ما بگذارید و رهرو راه ما باشید؛ ما رفتیم تا علی زمان تنها نماند؛

ادامه »

 3 نظر

بدرقه

11 خرداد 1391 توسط محمدی

سلام ای مسافر شهر خوبی ها! سلام ای همسفر فرشته های خدا! سلام بر تو که میهمان خدا خواهی شد به اندازه انتهای قلب آرزوهایت.

کوچه پس کوچه های شهر منتظرت خواهند ماند چرا که تو زائر هزاران اقیانوس دل خواهی بود. زائر آن خانه ای که قلب تپنده ی دنیاست و آن گنبد سبز آذین بسته به هزاران چشم. اینجا نگاه های زیادی چشم به راهت خواهند ماند که تو یک قافله پر از دل های شکسته ی در حسرت مانده با خود خواهی برد برای آنجا که دل های شکسته را خوب مشتری هست. آنجا که دل می خرند به اندازه یک بهشت. کاش به یادم باشی در شهر غم های فاطمه (علیها السلام) همان جا را می گویم که همه به دنبال گم شده ای تمام خاک را می گردند و تنها پشت دیوارهای فلزی کوچکی دست در دست التماس می آویزند و نگاه در نگاه تکه ای خاک، زل می زنند به سنگ هایی که اسامی چند تن از بهترین های آسمان بر آن ها حک شده. تنها به اندازه چند کلمه که همه بدانند اینجا چند آسمانی به خاک سپرده شده اند چند مظلوم و یک …

یادت باشد لحظه هایی که نفس هایت را گره می زنی به کوه صفا و مروه تا صدای نفس نفس زدن هاجر را بشنوی، اینجا نیز جان هایی پر از آرزو تو را بدرقه کردند و با نفس هاشان تا آسمان هروله زنان پیش رفتند.

ادامه »

 2 نظر

بدرقه ی حاجیان

10 خرداد 1391 توسط محمدی

خوشا بر سعادتتان چه مشتاقانه به سوی حرم  امن الهی رهسپارید .

هرچند پاها بسته ی زمین است ولی دلهاتان از هم اکنون عرشی گشته و پر پرواز تا شد.

خوشا بر سعادتتان به محلی پا می گذارید که زنگار می برد از دل ثیقل می دهد جان را از هر چه منیّت و دلدادگی است.

و سپید می شود هم چون سپیدی جامه هایتان به لبیک اللهم لبیک دل، فوج فوج می رویدبه قصد طواف و محشری می آفرینید در روح و جانتان هفت دور طواف می کنی و به هر دور دل  می بُری از وابستگی ها، آرزوها و هر آنچه غیرخداست به لاشریک لک لبیک. ندای حق را پاسخ می دهی و انگاه است که قلب شعله ور می شود از با خدا بودن.

آنچنان غرق خدا می شوی که هفت دور صفا تا مروه را چشم برهم زنی می پیمایی بی آنکه ذره ای در پاهایت خستگی حس کنی . بی وقفه می دوی چرا که می دانی هاجر درونت تشنه است. می خواهد سیراب کند خود را و طفل درونش را.

پس آنقدر می دوی تا سیراب کنی آن تشنه را از نور خدا کاش مقصود را آنگونه که باید بجویید.

کاش قدم ها آن گونه که باید برداشته شود و لباس ها نه مایه ی فخر که یک رنگی را فریاد کنند.

ألا بذکرالله تطمئن القلوب

زینب صالحی، پایه اول

 1 نظر

یادی از شهید

10 خرداد 1391 توسط محمدی

وقتی که به یادت می افتم:

«پرواز عشق»

از وقتی که تو رفتی،

دیگر جهان در سکوت ماند.

از آن پس شبنم بهاری از هفت آسمان عشق نمی بارد.

دیگر پرندگان و بلبلان ترانه و چهچهه نمی خوانند،

دیگر طلعت ماه و منیرش بر منه نمی تابد.

تو رفتی و توان پریدن نبود مرا.

و ما در این خانه بی نام و نشان مانده ایم.

فاطمه معراجی، پایه سوم

; font-family: "Tahoma","sans-serif";” lang="FA">از وقتی که تو رفتی،

دیگر جهان در سکوت ماند.

از آن پس شبنم بهاری از هفت آسمان عشق نمی بارد.

دیگر پرندگان و بلبلان ترانه و چهچهه نمی خوانند،

دیگر طلعت ماه و منیرش بر منه نمی تابد.

تو رفتی و توان پریدن نبود مرا.

و ما در این خانه بی نام و نشان مانده ایم.

فاطمه معراجی، پایه سوم

<-->

 1 نظر

یادی از شهید

08 خرداد 1391 توسط محمدی

شهید با من می گوید:

خواهرم، ای وارث چادر خاکی فاطمه سلام الله علیها!

نکند روزی فراموش کنی فاطمه سلام الله علیها به خاطر چه شهید شد و امام حسن و امام حسین علیهم السلام برای چه شهید شدند؟ و امامان معصوم برای چه؟ و حتما می دانی که ما به خاطر چه چیزی زندگی و درس و کار خود را چا گذاشتیم و خود را به جبهه ها رسانیدم و حتما می دانی که جان ها و تن های ما در چه راهی فدا شدند.

خواهرم تو وارث چادر فاطمه سلام الله علیها و خون شهیدان هستی، هیچ گاه این را فراموش نکن.

اگر ما در جبهه جنگ و جلو تانک ها تن و جانمان را سپر قرار  دادیم، تو اکنون باید با چادر و حجابت راه ما را ادامه دهی، و اکنون تو وارث راه اولیاء و شهدا هستی، قدر خود را بدان و از این فرصت به خوبی استفاده کن، ای خواهرم.

مهتاب پازدار، پایه سوم


 1 نظر

ایثار

08 خرداد 1391 توسط محمدی

یکی عکس شهیدی روی دیوار

نشان می داد از دوران ایثار

و دورانی که انسان ساز بود

و دلهایی ساسر عشق دیدار

و شبهایی پر از شور و شهامت

و چشمانی همیشه باز و بیدار

و عشق رهبری عشق ولایت

همین عشقی که دارد صد خریدار

که آسان آمد و مشکل شد آخر

و دارد کشتگانی پاک و بسیار

غلط گفتم که کشته نام دادم

شهیدان زنده اند در پیش دادار

چنان غرق خدا گشتند اینان

ندانی مست عاقل یا که هشیار

مقام و صبر و پاداشی که دارند

ندانی چون که باشد آن زِ اسرار

خداوندا حجاب و پرده ها را

به لطف خود ز روی ما تو بردار

شهادت نکته ها بسیار دارد

نگنجد این چنین در بین اشعار

زینب صالحی، پایه اول


 نظر دهید »

سلام بر رهبرم روح الله

08 خرداد 1391 توسط محمدی

هوالرحمن الرحیم

رهبر عزیزم هرچند در حیاتتان لیاقت حضور نداشتم (که معذوریم به حکمت خدا) ولی من، حتی از کودکی نیز مهر تو را در جان و دل حس می کردم شاید بتوان گفت این حس زیبا را پدرم به قلب و خون و فکرم تزریق کرد یادم هست که 6 یا 7 ساله بودم و کنار تلویزیون مشغول خاله بازی ، پدرم آن چنان مشتاقانه چشم بر تلویزیون دوخته و به پهنای صورت اشک می ریخت و حالت بدنی اش چنان بود که من فکر می کردم هر لحظه امکان دارد از عشق به رهبرش در دم جان دهد.

من همیشه عشق او را به شما در کودکی ام به یاد می آورم ؛

ادامه »

 نظر دهید »

امام مهربانی ها

27 اردیبهشت 1391 توسط محمدی

تو امام مهربانی

تو ولی این زمانی

تو بهاران زمینی

تو مثال عطر سیبی

تو برای درد زهرا

آخرین منجی دنیا

من می خوام یار تو باشم

کمک کار تو باشم

ما همه آخر دردیم

کی می شه دورت بگردیم

دستامو بالا می گیرم

تا که امضاتو بگیرم

آقاجون دستای ما ها

رفته بالا به دعا ها

آقاجون مارا صدا کن

دلامونو با صفا کن

آقاجون دلم شکسته

اینطوری تنها و خسته

دل به احسان تو بسته

باز کنی درای بسته

نگی این گدایا مسته

نه فقط دل به تو بسته

زینب صالحی ، پایه اول

 5 نظر

شعر در مقام مادر

24 اردیبهشت 1391 توسط محمدی

مادر من

گل باغ جنانی مادر من

برایم درّ نابی مادر من

برای مهربانی و مروت

سرآمد در جهانی مادر من

برای غصه ها و دردهایم

صبور و مهربانی مادر من

زبان قاصری دارم عزیزم

تو مهر جاودانی مادر من

زینب صالحی ، پایه اول

 1 نظر
  • 1
  • 2
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم: از سخنان خداوند متعال به موسی علیه السلام: ای موسی، هر کاری که برای من انجام شود، اندکش زیاد است و آنچه برای غیر من انجام گیرد زیادش ناچیز است.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
  • اصلی
  • انس با قران
  • خانواده در قرآن
  • اخبار مدرسه
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • داستان
  • پایان نامه
  • آداب ماه رمضان
  • گیاهان در قرآن
  • آسیب های جسمی تلفن همراه
  • دست نوشته های طلاب
  • مقاله
  • فرهنگ مهدویت و انتظار در فضای مجازی
  • فاطمه کوثر آفرینش
  • چهل حدیث حضرت زهرا سلام الله علیها
  • وقایع ماه های قمری
  • حجاب
    • نظر دانشمندان و هنرمندان غیر مسلمان در مورد حجاب
  • روز شمار ایام بهمن
  • احادیث
  • نماز
  • راز پروانه شدن

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
وبلاگ-كد تاريخ هجري
وبلاگ

آمار سایت

خبرنامه



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



مهدوی

مهدویت امام زمان (عج)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس